درنای سی و پنجم / پیرمرد و دریا
پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفته بود.
پیرمرد غریبی هستی سانتیاگو.
می شناسمت تو از آنهایی که باید غریب باشند. از آنها که مجبورند غریب باشند از آنها که نمیشود و نمیتوانند و نباید هم غریب نباشند. اگر غریب نباشی دیگر چه چیزی ازت باقی میماند؟ هشتاد و چهار روز که ماهی نگرفته ای. سالامبو که شدهای. اگر غریب نباشی ....نه... بگذار تصورش را هم نکنیم. با دست خالی میتوان غریب بود؟ شاید رمز غریبی همین دستهای خالی باشد. همین بیکسیها و همین دل...همین دل لامصبی که راضی نمیشود به چریدن با دیگران. دستشان خالی است اما بزرگترین ماهی را میخواهند و میدانی که بزرگترین ماهی هم دوست ندارد تنش را وجودش را جز به غریبهای خالیدست تسلیم کند. پیرمرد بودن دستت را خالیتر میکند و غریبترت. دریا هم دستت را خالیتر میکند و غریبترت.آن نقطهی بکر دریا هم...
بعضی وقتها خاصه وقتهایی که بعد از یکیدوماه برمیگردم به شهرم؛همدان وقتهایی که پس از دو ماه دلتنگی با شوق مینشینم پای صحبت بابا مامان و عمه و خاله و فلانی و بهمانی دلم میگیرد ...پاک دمغ میشوم که می بینم دعواهای این سالها همان است که بود و حرفها همان است و عصبانیتها سر همان قبلیهاست و بدبختانه فکرها و مغزها هماناند...نه... خودم را بالاتر از آنها نمیبینم ولی دلزده میشوم از بوی دلبههمزن این صحبتهای راکد...میترسم از این که داریم سر این یک بر nمیلیارد سالی که از کل هستی نصیب ما شده چه میآوریم...دلم برای خودم میسوزد که روزها میگذرد ومن آن نمیدانم که را نشناختهام و خودم را هم... میترسم از دور خالی زدنهای طولانی. از ذهنی که فقط با دیدن محسوسات لذت میبرد و با آنها بدجور اخت گرفته...میترسم از ایمانی که طعم شک را نچشیده باشد و یک بار کل محتویاتش را دور نریختهاند و از نو نساخته باشندش..میترسم ...این کتاب اگرچه رمان است اما قصهی این و آنی است که در این سههزار سال ترسیدهاند و با چه صبر و مرارتی از موهای خرگوش شعبده بالا کشیدهاند و در لحظهای و شاید لحظههایی پرسکوت خیره شدهاند به چشمهای شعبدهباز...
آدمیزاد را انگار اسیر آفریدهاند یا شاید اسارت قاعدهی محتوم بازی در این هزارتو باشد. اسارت زبان، اسارت تبلیغات، اسارت عرف، اسارت مذهب و اسارت همهی پیشفرضها و مگر میشود در این زندان زیست و اسیر نشد؟ لنی میگوید میشود_یعنی دوست دارد که بشود_"آزادی از قید تعلق" و البته خودش هم میداند که این خیال محض را باید در جایی دیگر جستجو کند در مغولستان خارجی...

