درنای سی و هفتم / آبنبات هلدار
آقاجان به بیبی نگاهی انداخت و گفت:«خا ، مادرجان، این همه قروت اونجا به چه دردت مخوره؟ نکنه اونجا مخوای روز عید قربان به جای قربانی به همهی حاجیا قروتو بدی؟»
_نه، مگن اونجا قروت پیدا نمشه. برداشتم بفروشم، کمک خرج سفر بتانم دربیارم.
-تو توی عمرت حتی یک گردو هم نتانستی بفروشی؛ حالا مخوای توی یک کشور غریبه بری چیزمیز بفروشی؟ لااقل جوان هم که نیستی بگیم به خاطر خوشگلی ازت چیز بخرن که! هرچقدر پول لازم داری خودم بهت مدم؛ ولی اینا ر نبر. اصلا کو فرض کن من یک عربم. کو ببینم متانی یک کاری کنی همین به من بفروشی؟
بیبی سعی کرد مثل مجری اخبار ناشنوایان، برای آقاجان ادای قرهقروت خوردن را دربیاورد و ترش بودن آن را نشان بدهد تا او را به خرید ترغیب کند. خدایی آنقدر خوب ادای مزهی ترش را درآورد که دهانم آب افتاد و زود یک تومانی را که از زیر فرش پیدا کرده بودم به او دادم تا قرهقروت بخرم. گل از گل بیبی شکفت.
-دیدی چی خوب فروختم؟!
_فکر کردی اونجا همه مثل محسن شل شکمان؟
_پس چی! تو فیلما ندیدی شکماشان به چی بزرگیه؟!
یک پسر ده دوازده سالهی بجنوردی سروزباندار کرم بریز در دل دههی شصت و حسرتهایی که از آن به جامانده. جالب بود. کتاب با آنکه نه طرح آنچنانی داشت، نه بحران درست درمانی، نه اوجی(اینا رو از هنر داستاننویسی یاد گرفتم!) ولی چهارصد صفحه با خاطرات محسن که مدام در حال کرم ریختن و دردسر درست کردن است همراهمان کرد. شیرین بود. اصلا لوس نبود. طنز خوبی داشت و خاطرات را زنده کرد...نقشههای محسن نقشههای خودمان بود: برای اینکه در دل همکلاسیش جا کند، دعوای ساختگی درست کردهبود و خودش در نقش سوپرمن وارد قضیه شده بود. تکههای بیمزه و اعصابخردکنی که به هم میانداختیم، فضولیهایمان، دزدیهایمان،زیرآبزدنهایمان و رویای ازدواج با خانم معلم یا خواهر رفیقمان!...اگرچه کتاب در آن چیزهایی که ذکرشان رفت کم گذاشته بود اما در شخصیتپردازی و ارائهی شخصیتهای ملموس و پرداختن طنز قوی بود. جاهایی بود که کتاب را میبستم و یک دل سیر میخندیدم. از آن کتابهاست ظهر دلکش تابستان را میشود با آن پر کرد. با این همه یاد رمان داییجان ناپلئون بخیر باد که گرهها و طنز داستان در راستای طرح بودند و انسجام کار آن را به اثری قَدَر و استخواندار تبدیل کرده بود. بعد از مجید و هوشو و تام سایر و هک فین و جری دارل (خانوادهی من و بقیهی حیوانات) و سعیدِ داییجان ناپلئون و امیرمحمد گلکارِ وضعیت سفید، حالا محسنِ آبنبات هلدار هم به جمع رفقای نوجوانم که تابستانها روی مغزم رژه میروند اضافه شده. خوش بحالم!
آبنبات هلدار
مهرداد صدقی
طراح جلد: رضا زواری
انتشارات سوره مهر
چاپ اول_هزار و سیصد و نود و دو
چهارصد و یازده صفحه