اسراب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

باز هم بهانه‌ای و اتمام حجتی برای کندن و رفتن از زبان کسی که می‌گوید: با سفر مفهوم لذت از جهان هستی را بیشتر دریافته‌ام و احساس خوشبختی بیشتری کرده‌ام.

سرشار‌شدن از طعم زندگی با حرارت آفتاب آفریقایی کنیا، نوشیدن آب نی‌شکر، بیدار شدن با آواز رفتگر پیر شهر کلن که الهه‌ی ناز را با خود زمزمه می‌کند، خیس شدن در باران مدیترانه‌ای میکونوس، کوه‌پیمایی در شوگرلف ریو و زیارتی مختصر در عراق ...و از همه مهم‌تر مواجهه با آدم‌ها ...آدم‌هایی که در هر جای این عالم درد مشترکی دارند که حل نشدنی است. تنهایی...

هر کسی را چیزی به جایی می‌کشاند. شاید وسوسه‌ی یک نگاه یا تصویری دل‌انگیز یا تصویری موهوم. هر‌کسی را چیزی وسوسه می‌کند تا کوله‌پشتی را بردارد و بار سفر ببندد به جایی. واین‌بار مرا...

و این بار علاوه بر طعم و بوی مارک و پلو کنجکاوی سفر آقای ضابطیان به بلژیک سرزمین عشق من، تن‌تن ،مرا به خواندن این کتاب واداشت. با این که آقای ضابطیان خودش یک تن‌تن‌باره‌ی حرفه‌ای است اما اثری از شور تن‌تن‌پسند در گزارش سفر بلژیک نبود. چنان‌که در گزارش سفر عراق هم اثری از شور و شوق نبود. انگار او ترجیح داده در این شهرفرنگ فقط ببیند، بگوید و بگذرد این شاید دستاورد چندین سفر دور‌و‌دراز باشد:
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو...

یک لحظه شخصیت‌های محبوبتان را در نظر بیاورید. فرقی نمی‌کند که چمران باشد یا چه‌گوارا، خمینی یا فیدل، شجریان یا پروفسور سمیعی اصلاً ...در چه چیز مشترکند؟ اگر از من بپرسید می‌گویم این‌ها هرکدام شیفته‌ی راهی شده‌اند که آن راه به زندگی این‌ها حرارت داده و این حرارت نغمه‌شان را در گوش فلک ماندگار کرده. ایمان همان اکسیر و راه حرارت‌آفرین است. ایمان خرافی،ایمان علمی،ایمان فلسفی، ایمان مذهبی...نمی‌شود که ایمان بر پایه‌ای سوار نباشد. ایمان‌ها رونمای جهان‌بینی‌ها هستند. این کتاب از معدود آثاری است که از قلم استاد مطهری به یادگار مانده.
آن بزرگواربا برشمردن علم و ایمان به عنوان امتیاز انسان بر حیوان سعی در تبیین ضرورت روی‌آوردن به ایمان مذهبی و امکاناتی که این‌نوع ایمان فراهم می‌کند دارد .

انسان و ایمان 

مقمدمه ای بر جهان بینی اسلامی

مرتضا مطهری

انتشارات صدرا

چاپ چهل و پنجم-اردی بهشت هزار و سی صد و نود و دو 

هفتاد و سه صفحه

  • کافه چی

سفر...آدمها مرده‌ی کشفند. بعضی اما آن‌قدر یک مسیر را، یک خط را، می‌روند که تصور خط‌های دیگر برایشان سخت است ولی هستند کسانی که سرزمین‌ها را با قدم‌هایشان به هم می‌دوزند. هاج و واج اند که جای دیگر چه خبر است. نکند این جا چیزی تقلبی را به اسم زندگی به ما قالب کرده‌ باشند. سعی می‌کنند به این جیره‌ی مختصر چاشنی‌های دیگری اضافه کنند.  زندگی آن نیست که هر روز صبح مثل دوای سرماخوردگی یک قاشقش را سر بکشی. سفر برای فهمیدن این‌که فرزندان آن ننه بابای مشترک الآن چه چیزهایشان به هم شبیه مانده . سفر برای دانستن این که آن جهان‌بینی‌هایی که در کتاب‌ها خوانده‌ایم در صفحه‌ی مراودات و روابط آدم‌ها چگونه ظاهر می‌شود سفر برای تف انداختن به این اینرسی لعنتی و سفر برای سفر.

سفر احترام به زندگی است...

این کتاب لباس چهل‌تکه‌ای است تکه‌هایی که هرکدام از گوشه‌ای ازین خانه‌ی بزرگ و شاید خیلی کوچک جمع شده  و به همت منصور ضابطیان به هم دوخته شده. همو که شب‌هایمان را از افسون خواب نجات می‌داد و می‌بردمان به افسون دیگری افسون رویا و موسیقی... این‌بار دستت را می‌گیرد و سفری می‌برد از جنس دیگر.

_زن! یک میلیون حاجی آن‌جاست. از کجا می‌دانی بابات یکی از آن هفتاد‌نفره؟
مادرم ولی نمی‌توانست دلش را قرص کند. گریه می‌کرد. نصف شب رفتیم خانه‌‌ی خاله‌ام. خاله هم داشت گریه می‌کرد و علی‌آقا می‌خواست به همه دل‌گرمی بدهد. باباضرابی زنگ زد گفت سالمیم...

باباضرابی و مامان بیتا برگشتند. توی فرودگاه بابا قلمدوشم گرفته بود تا بین جمعیت ببینمشان. تا چشم مامان بیتا بهم افتاد با خنده گفت: برایت آدم آهنی خریدما...آدم‌آهنی چیز خوبی بود اما من دلم از آن دوربینهای قرمز می‌خواست که  چشم بر چشمیش می‌گذاشتم و شستیش را فشار می‌دادم و برایم عکس‌های مکه را نشان می‌داد. از همان‌ها که خاله‌کوچیکه داشت. همان‌ها که اولین عکسش عکس فرودگاه مکه بود...

بابا این سقاخونه هه اسمش چیه که آدما دورش‌اند؟

_اون‌جا جای پای حضرت ابراهیمه...همون که از تو آتیش سالم برگشت...

باباضرابی برای فامیلها از مکه می‌گفت ولی من چیزی حالیم نمی‌شد. وقتهایی که خاله کوچیکه دوربینش را به من می‌داد. انگار توی خودِخود مکه بودم. چه قدر داستان می‌ساختم فاصله‌ی اسلایدها را . فاصله‌ی فرودگاه را تا مقام ابراهیم...

شاید اگر آن مسابقه‌ی کتابخوانی اشتهاآور نبود این کتاب شش سال دیگر هم در قفسه می‌ماند و خوانده نمی‌شد. شش سال پیش خریدمش دم عید برای مطالعه‌ی نوروزی تا طعم آن عید عزیز را روشنتر کند. کتاب داخل کتابفروشی دستم بود که معلم دینیمان مچم را گرفت یک عاشقانه‌ی آرام...معلوم بود که دوست داشت کتاب دیگری را می‌خریدم...اما کتاب در دستم ماند برای سالها ...

بس است. اسیر خاطرات نباش.حال را زندگی کن. حال را اگر به قدر کافی شیرین کنی، احتیاجی به اسارت شیرین خاطره نیست.

وقتی که پذیرفتی زندگی ملک وقف است و حق نداری بایر رهایش کنی، وقتی قبول کردی که آمده‌ای تا غزل زندگی کنی نمی‌توانی بگذاری زندگی این گوهر نفیس چندهزار ساله که تو تنها مالک ذره‌ی ناچیزی از آنی در کف دریای زمان رها شود.

این کتاب اساسنامه‌ای است برای زندگی‌دوستان، برای صیادان لحظه‌ها،برای عادت‌گریزان. تابلویی که نقاش، از زیبایی هایی که در زاویه ی نگاهش بوده عبور نکرده .بلکه با ترسیم آنها ما را هم به خلق زیبایی ترغیب می کند.