اسراب

۱ مطلب با موضوع «حرف های کافه چی» ثبت شده است

بنگر جوانه ها را

نوروز که وقت کافه آمدن نیست ... البته شاید هم باشد...به شرطی که  راهت را دور کنی ...از مسیری بیایی که توی مسیر کافه کلی شکوفه ببینی ...کلی جوانه ببینی ... کافه جایی نباشد که توی افقش کوه نباشد که تو صبح بهار باید تری سنگ هارا خیسی خاک را اگر چه از دور ببینی. کافه باید توی پیاده رویی باشد که تو صبح چشمت را ببندی و قدم بزنی و گوش بدهی به صدای جوی آب و اگر مثل من دیوانه ای کفشت را هم دربیاوری که سرما جوانه بزند توی استخوانت و همچنان چشم بسته بروی و حس کنی به کافه وقتی رسیده ای وقتی بوی قهوه در آن هوای زلال و متراکم از اکسیژن ریه ات را پر گرما کند  و کفش ها را پا کنی و از پشت شیشه ببینی که کافه برای تو خالی است . و در را باز کنی و آن زنگوله دوباره بهت خوشامد بگوید و بروی سراغ قفسه و "آیینه ای برای صدا ها" را برداری و بنشینی روی نزدیکترین صندلی به پنجره و باز کنی کتاب را و از "بودن و سرودن" را بخوانی . و من برایت و من این بار برایت چای بیاورم ... و تو به من لبخند بزنی ....

  • کافه چی