درنای بیست و هفتم / خداحافظ گاری کوپر
آدمیزاد را انگار اسیر آفریدهاند یا شاید اسارت قاعدهی محتوم بازی در این هزارتو باشد. اسارت زبان، اسارت تبلیغات، اسارت عرف، اسارت مذهب و اسارت همهی پیشفرضها و مگر میشود در این زندان زیست و اسیر نشد؟ لنی میگوید میشود_یعنی دوست دارد که بشود_"آزادی از قید تعلق" و البته خودش هم میداند که این خیال محض را باید در جایی دیگر جستجو کند در مغولستان خارجی...
وقتی جی.اف.کی روی هر جا نوشت" نپرسید امریکا برای شما چه کرد؟ شما برای امریکا چه کردهاید؟" زیرلب گفتهبود:...! و بعد دِ دررو. از امریکا و لابد ویتنامی که منتظرش بوده به سوییس پناه آورده به کوههایی که سرما چنان است که هیچ تعلقی جرأت ندارد از آنها بالا بکشند. آنجا حتی فکر هم نمیشود کرد. سفیدی مطلق است. آسمانش عین زمینش است. لنی، اسکی و ویژژژ و فقط لنی است که این صفحهی سفید را خطخطی میکند.
اما چاره چیست وقتی تابستان میشود و خرسنگها مثل گه ازینور آنور کوه بیرون میزنند و باید پایین بیایی و پول دربیاوری و دوباره تعلق و تعلق...هرچند آنبالا هم تعلق وجود دارد اما آن تعلق انتخابشدهی ملایم کجا و این تعلقهای نکبت تحمیلی.
آن هم در سوییس...شاشگاه دنیا که کور و کچل برای قضای حاجت میآیند آنجا.
این پایین دونفر باید همدیگر راببینند. یک امریکایی بزن دررو که خود را کودک نگاه داشته و جس که برای گریز از این "من"های دیوارکشیشده دوست دارد لنی بشود یک من بیدیوار یک "من"ِ سفید...
و این پایین هم اما بهمن وجود دارد. بهمنی که مثل همهی بهمنها راه گریزی از آن نیست... عشق...اَه...و می فهمد اسارتهای خودنخواسته هم خیلی بد نیستند...
پس از عشق صدای گام کس دیگری هم به گوش می رسد....حضرت قاضی الحاجات
خداحافظ گاری کوپر
رومن گاری
سروش حبیبی
انتشارات نیلوفر
چاپ هشتم_ هزار و سیصد و هشتاد و هشت
دویست و هشتاد و هفت صفحه
درنایی بود ها!
شما برای آمریکا چه کرده اید؟!
من در فکر نابودی اش هستم!
همین نابودی البته در وجود من معنایی جز ساختن ندارد!
کیست نداند که ساخته شدن جهان در گرو نابودی آمریکاست!