درنای سی و چهارم / داییجان ناپلئون
من یکروز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعداز ظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمی شد...
وااای....این تنها واکنشم بود وقتی افتتاحیه ی رمان را خواندم. سیزده مرداد چرا؟ همان روزی که پسر پانزده ساله توی سررسیدش نوشت: سیزده مرداد هشتاد و هشت_ناگاه یک نگاه...سیزده مرداد یعنی سالیانی قبل برای شخصی دیگرچنین حسی را داشته؟ حسی همانگونه که در هزار وسیصد و هشتاد وهشت پسر پانزده ساله تجربه اش کرد. آدم به بعضی رمانها نوعی تعلق دارد و رفاقت من با این کتاب هم با همین جمله شروع شد... بعدها لالهزارگردی و غم سینماهای سوخته و کشف سینما رکس و کوچهی اتحادیه...و سهشنبه شب پیش وقتی با دوستی داشتیم حرفی از "آنها" میزدیم گفت "برو داییجان ناپلئون بخون" چهارشنبه وقتی از سومین امتحان حرامزاده آن روز خلاص شدم یکراست رفتم کتابخانهی دانشگاه و با داییجان برگشتم. سهروزه کتاب را سرکشیدم...وای آن سهروز تابستانی را در آغاز اردیبهشت نود و پنج فراموش نمیکنم. آن سهروز لیوان شربتآلبالویی که مشقاسم درست کردهبود دستم بود و با هم دیوارهای خانهی اتحادیه را گوش میایستادیم.