درنای هجدهم / مدیر مدرسه
از قضا پدر من معاون مدرسهی ابتدایی است . یعنی حداکثر تا پنجشنبهی این هفته . پنجشنبه بازنشسته میشود . پدرم اهل رمان نیست_به هیچ وجه_اما مدیر مدرسه را سالها قبل خوانده بود .سالها معلم روستاهای همدان بود . بیتوته در روستا و پیمودن راههای صعب روستاهای همدان را ترجیح میداد به مقام مدیریت دبستانی در شهر ...اما چه میشود کرد؟ روزگار وادارش کرد بیاید و مقام بشود در مدرسهای در محلهای در حاشیهی شهر اما باز آنقدر هوش و حواس داشت که دنبال مدیریت نرود حتی اگر مدیریت دنبالش آمد . شد معاونت مدرسه . به خیال آن که فوقش سر هر ساعت سوت به دست بیاید توی حیاط ... اما معاونت مدرسه پدر آدم را که در میآورد هیچ پسر آدم را هم ازش میگیرد . سر سال نشده اعصابش رفت . حوصلهاش . خندهاش . صبرش ... معضلات سیصدتا بچه ، با پنجاه سال سن فحش ومتلک خوردن از ننه های کذا و کذا . غصهی پدرانی را خوردن که وای اگر پسرها شبیه آنها بشوند و فهمیدن اینکه معلم با خمار نشئگی آب بابا را توی مخ بچه فرو میکند و از همه بدتر رقصیدن به ساز مسئول آموزش و پرورش ...

صبح بود . دیرت شده بود صبحانه نخورده از خانه زدی بیرون ایستگاه BRT شلوغ بود چشمت افتاد به ساختمان بلندی که کارگرانش داشتند کار می کردند و با چه اطمینانی آجر را تا ارتفاع مشخصی پرت میکردند و با چه ایمان دلهرهآوری استامبولی مصالح بر دوش از روی تیر آهن های لخت و بیحفاظ رد می شدند . ترسیدی از تهورشان سرت را کردی توی گوشی و لایک زدی .
به نظر آنها که این راه را رفته اند مطالعه ی کتابهای شهید مطهری شناختی محکم از دین و همچنین چارچوب مناسبی برای خردورزی در حوزهی دین را به تشنگان میدهد آثار او که عمری تشنه زیست و از آبشخور پرنور تفکر علامه طباطبایی و آیتالله خمینی روح و ریحان میگرفت مصالح مرغوبی است برای خشت به خشت چیدن عقاید و شربت مصفایی است برای زدودن شک و شبهات . اهمیت خوانش آثار او وقتی مشخص میشود که آیتالله خمینی همهی آثار او را خوب و آموزنده دانست و تاکید سیسالهی آیتآلله خامنهای بر مطالعهی آثار آن شهید حداقل این سوال را ایجاد میکند که چرا؟
ناصر ارمنی مجموعه یازده داستان کوتاه اجتماعی است. دومین کتاب امیرخانی _هرچند نه به شدت اثر قبلی_ از شعارزدگی رنج میبرد و این شعارها و جهانبینیها سوالی تلخ در ذهن ایجاد میکند که آیا نویسندهی پرطرفدار انقلابی ما درباره مرگ و معاد این تصورات را دارد؟
اولین رمان رضا امیرخانی روایت بازگشت بسیجی جوانی به نام ارمیا از جبهه به جامعه پس از پذیرش قطعنامه است. ایدهی جذابی است که از یک طرف یادآور هبوط است و از طرفی سفر من الحق الی الخلق...سفری از انقطاع به وابستگیها از کوثر به تکاثر از فطرت به نکبت...اما ارمیا با آن چهره و اسم پیامبرانهاش ما را به اشتباه می اندازد. او در این سفر به جای ایفای رسالتش و نمایش الگویی از زندگی که آنرا صحیح میداند و به آن تعلق داشته سراسر نمایش است و خودزنی . خبر نداریم او چهطور از آن خانوادهی رفاهزده متحول شده و سر از جهه در میآورد اما از سکناتش میتوان فهمید این تحول چهقدر باسمهای و دور از عقلانیت بوده. در او اقامهی هیچ معروفی را جز نماز که ابتداییترین دستور است نمی بینیم نه رابطهی خوبی با خانواده و نه نشست و برخاستی با همفکرانش نه تفکری نه مطالعهای. تنها دست گذاشته بر گوشهای از جامعه که با او همسنخ نیستند و بعد در تنهایی خود کز میکند از شهر به کوه پناه میبرد و سه هفته سلوکی را تجربه می کند که دستاورد آنرا مشاهده نمیکنیم جز اینکه بله مردم به غفلت آلودهاند و در پایان این سلوک هم با شنیدن خبر فوت امام با جمله نه امام نمیمیرد یادآور ایمان یکی از شخصیتهای پلید صدر اسلام میشود. با بازگشت و مرگش در مراسم تشییع امام ما را به سوال وا میدارد که آیا اکسیر معرفتی جبههها این بود؟