درنای سی و پنجم / پیرمرد و دریا
پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفته بود.
پیرمرد غریبی هستی سانتیاگو.
می شناسمت تو از آنهایی که باید غریب باشند. از آنها که مجبورند غریب باشند از آنها که نمیشود و نمیتوانند و نباید هم غریب نباشند. اگر غریب نباشی دیگر چه چیزی ازت باقی میماند؟ هشتاد و چهار روز که ماهی نگرفته ای. سالامبو که شدهای. اگر غریب نباشی ....نه... بگذار تصورش را هم نکنیم. با دست خالی میتوان غریب بود؟ شاید رمز غریبی همین دستهای خالی باشد. همین بیکسیها و همین دل...همین دل لامصبی که راضی نمیشود به چریدن با دیگران. دستشان خالی است اما بزرگترین ماهی را میخواهند و میدانی که بزرگترین ماهی هم دوست ندارد تنش را وجودش را جز به غریبهای خالیدست تسلیم کند. پیرمرد بودن دستت را خالیتر میکند و غریبترت. دریا هم دستت را خالیتر میکند و غریبترت.آن نقطهی بکر دریا هم...