اسراب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عراق» ثبت شده است

اربعین کربلا رفته باشی. صبح‌ها اگر مهربانی و ارادت را با حلیب داغ و شای العراقی به سراسر رگ‌هایت پمپاژ کرده باشی. در سردی سحر و بین‌الطلوعین نشاط را دور گردن پیچیده باشی و در آن تنگی غروب ها زانوان فرسوده را به کنار جاده کشان کشان کشیده باشی. شب با کاپشن و دو پتو کنار جاده خوابیدن و چشم به آسمان صحرا دوختن و با لالایی کرت کرت قدم‌های زائران بر جاده خوابیدن و صبح با نغمه هلا بیکم هلا بیکم  و "لبیک یا حسین" برخاستن و دل به آن بیداری شیرین‌تر از رویا زدن ...بین آن همه جمعیت پیدا کردن دوست دبیرستانت هنگام اذان و تکرار شوخی ها و هم‌نشینی‌های شبانه ...دیدن آن جمعیت که با کفش هایی با مارک کشورهای گوناگون به سیاهی جاده رنگ خوشبختی می زنند و غصه خوردن برای دل موکب ها که چگونه روزهای بی‌زائر و بی چراغ و بی آتش و بی‌قیمه را شب‌های بعد­­ تاب خواهند آورد ...گم شدن در دل مسیر و پیدا شدن در صف فلافل ...بچه‌ها...سبد...پیرمردها...دختربچه‌ها...پرچم ها...نوحه‌ها...شمایل‌ها...همه‌ی این‌ها و آن خبرهایی که در کربلا و نجف در جریان است کافی است...کافی است تا انبار دلت با جرقه‌ای منفجر شود...حتی اگر آن جرقه کتاب سِفرِ عشق باشد...

باز هم بهانه‌ای و اتمام حجتی برای کندن و رفتن از زبان کسی که می‌گوید: با سفر مفهوم لذت از جهان هستی را بیشتر دریافته‌ام و احساس خوشبختی بیشتری کرده‌ام.

سرشار‌شدن از طعم زندگی با حرارت آفتاب آفریقایی کنیا، نوشیدن آب نی‌شکر، بیدار شدن با آواز رفتگر پیر شهر کلن که الهه‌ی ناز را با خود زمزمه می‌کند، خیس شدن در باران مدیترانه‌ای میکونوس، کوه‌پیمایی در شوگرلف ریو و زیارتی مختصر در عراق ...و از همه مهم‌تر مواجهه با آدم‌ها ...آدم‌هایی که در هر جای این عالم درد مشترکی دارند که حل نشدنی است. تنهایی...

هر کسی را چیزی به جایی می‌کشاند. شاید وسوسه‌ی یک نگاه یا تصویری دل‌انگیز یا تصویری موهوم. هر‌کسی را چیزی وسوسه می‌کند تا کوله‌پشتی را بردارد و بار سفر ببندد به جایی. واین‌بار مرا...

و این بار علاوه بر طعم و بوی مارک و پلو کنجکاوی سفر آقای ضابطیان به بلژیک سرزمین عشق من، تن‌تن ،مرا به خواندن این کتاب واداشت. با این که آقای ضابطیان خودش یک تن‌تن‌باره‌ی حرفه‌ای است اما اثری از شور تن‌تن‌پسند در گزارش سفر بلژیک نبود. چنان‌که در گزارش سفر عراق هم اثری از شور و شوق نبود. انگار او ترجیح داده در این شهرفرنگ فقط ببیند، بگوید و بگذرد این شاید دستاورد چندین سفر دور‌و‌دراز باشد:
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو...

سالهای رنجچگالی زندگی 

صدر.... یاد چه باید بیفتم؟ آن پل بزرگ ؟ یا آن تحلیلگر فوتبال ؟ یا آن روحانی مصلح خوش سیما که آرزو داشتیم با رفتن قذافی پیدایش شود؟ با خواندن این کتاب با صدر دیگری آشنا می شوید صدری که عظیم تر از اولیست و اعجاب انگیزتر از دومی و زندگیش حسرتبار تر ازسومی...

دریغ... واژه ای است که هنگام خواندن این کتاب زیاد استفاده اش می کنید. بعضی وقتها بی اختیار...
زمین چه قدر باید منتظر تولد آدمی مثل او باشد؟ چه قدر باید از دور خالی های ما کم مایگان و میان مایگان حرص خورده باشد و بعد درست وقتی کسی پیدا شود که با نبوغش بخواهد همان زمین را جایی بهتر کند برای زندگی همان میان مایگان و کم مایگان بیایند و گلویش را بفشارند.

صدر عجیب بود. بزرگ بود. بزرگیش عجیب بود. آدمی که گاه بیست ساعت در روز مطالعه کند عجیب نیست؟ فکری ورزیده داشت. به تنهایی داشت بار تمدنی را به دوش می کشید . نوآور بود . تحول را از جایی شروع کرده بود که کسی جرأت تغییر آن را هم نداشت ؛ حوزه.
دنبال هرس ساقه ها نبود دنبال مسیر دادن به ریشه ها بود . در خاکی نفس کشید که صدای هر تنفسی گوش حاکمش را آزار می داد. می دانست که عزت لگدمال شده را فقط باید با خون جلا داد . بی پروا شد و شد پروانه کسی که دستانش باغ عقیم همسایه را جوانه آورده بود . در خمینی ذوب شد...