اسراب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حج» ثبت شده است

_زن! یک میلیون حاجی آن‌جاست. از کجا می‌دانی بابات یکی از آن هفتاد‌نفره؟
مادرم ولی نمی‌توانست دلش را قرص کند. گریه می‌کرد. نصف شب رفتیم خانه‌‌ی خاله‌ام. خاله هم داشت گریه می‌کرد و علی‌آقا می‌خواست به همه دل‌گرمی بدهد. باباضرابی زنگ زد گفت سالمیم...

باباضرابی و مامان بیتا برگشتند. توی فرودگاه بابا قلمدوشم گرفته بود تا بین جمعیت ببینمشان. تا چشم مامان بیتا بهم افتاد با خنده گفت: برایت آدم آهنی خریدما...آدم‌آهنی چیز خوبی بود اما من دلم از آن دوربینهای قرمز می‌خواست که  چشم بر چشمیش می‌گذاشتم و شستیش را فشار می‌دادم و برایم عکس‌های مکه را نشان می‌داد. از همان‌ها که خاله‌کوچیکه داشت. همان‌ها که اولین عکسش عکس فرودگاه مکه بود...

بابا این سقاخونه هه اسمش چیه که آدما دورش‌اند؟

_اون‌جا جای پای حضرت ابراهیمه...همون که از تو آتیش سالم برگشت...

باباضرابی برای فامیلها از مکه می‌گفت ولی من چیزی حالیم نمی‌شد. وقتهایی که خاله کوچیکه دوربینش را به من می‌داد. انگار توی خودِخود مکه بودم. چه قدر داستان می‌ساختم فاصله‌ی اسلایدها را . فاصله‌ی فرودگاه را تا مقام ابراهیم...