درنای چهل و یکم / درک یک پایان
"تاریخ دروغ فاتحان نیست. تاریخ بیشتر خاطرههای بازماندگان است که اغلبشان نه فاتحند نه مغلوب."
درک یک پایان روایت زندگی آنتونی وبستر است. پیرمردی که در شصت و چندسالگی،در آرامشِ رو به زوالش، به پشت سر نگاهی میاندازد و میخواهد این نگاه بیطرفانه باشد..نگاه بی طرف از سوی کسی که فاتح نبوده. نگاه بیطرف از سوی کسی که مهمترین ماجرای زندگیش دوستی با ایدریئن پسر متفکر و غریبی بوده که زود از زندگیاش خارج شده و حالا آنتونی با تهنشینهای خاطرات چهل سال پیش قصد دارد عیار عمرش را بسنجد. دادهها محدود است و از گذر سالها بعید است دستنخورده باقی ماندهباشند. در شصتسالگی داوری عمر با چند خاطرهی بهجامانده از دوست دوران جوانی...سفر آخر هفته به خانهی دوستدخترش ورونیکا و به خاطرآوردن جزئیات رفتار مادر ورونیکا در آشپزخانه...مسخره است داوری عمرِ رفته با محک این خنزرپنزرها. مسخره اما ناگزیر. رمان با پیشبرد داستان معناهایی که آنتونی از زندگی کسب کرده را بروز میدهد. دامنهداری رفتارهای کوچک و بیاهمیت ما در عمر و تاوان دادن نسلهای بعد و تکرار این مسیر در تاریخ، تاریخی که خود نیز از قربانیان آنیم. قربانیانی که جلاد میشوند و این هدیه ی روزگار است به آنها که در پی کشفند...و ما نمی فهمیم و هیچ وقت نخواهیم فهمید.
مصاحبه پایانی کتاب با جولین بارنز مثل یک تارت میوه دلچسب بود.
درک یک پایان
جولین بارنز
ترجمه حسن کامشاد
نشر نو
چاپ چهارم_ سال هزار و سیصد و نود و پنج
دویست و نه صفحه
به گونه ماه 
آقاجان به بی
شاید بگویی داستان که زاده ی خیال است و چرا باید برای چنین چیز موهومی قواعدی اعتبار کرد؟ اصلا چرا باید داستان خواند؟ سرگرمی است یا نوعی به حرکت درآوردن اندیشه یا مخدری که ما را مسخ میکند و از شر واقعیات خلاص؛ تا چند ساعت بار محکومیت را زمین بگذاریم و وارد جهانی شویم که نظاره تنها کاری است که از دستمان برمیآید. برای من مسکن خوبی است این که غمها و شادیها را گوشهای بگذارم و با گشودن کتاب خود را به جهانی وارد کنم که کسی مرا نمیبیند اما من کمابیش به اوضاع مسلطم؛ تغییری نمی توانم بدهم؛ غمها و شادیهای جدید دوباره مرا می برند، اما این ها غمها و شادیهای جدید مرا با کسانی هم حس می کند. در عین تنهایی تنها نیستم. کوچه پس کوچه های داستان ها جاودانه اند و بکر هر چند ممکن است میلیون ها چون من ازین کوچه گذر کرده باشند اما چارچوبها همان نمونه ی ازلی است که نویسنده رقم زده و تار و پودها اکثرا ته نشین های عمر ذهن من. حال هرچه تسلط من به اوضاع بیشتر، هرچه همراهی من با ذهن نویسنده بیشتر، هرچه آگاهی من از کشاکشهایی که داستان در آن جان میگیرد بیشتر، لذت من از این ضیافت، از این همآغوشی و ازین شاید صید معنا بیشتر خواهد بود و مگر هدف ما از پناه بردن به داستان چیزی جز لذت است؟
پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفته بود.
بعضی وقتها خاصه وقتهایی که بعد از یکیدوماه برمیگردم به شهرم؛همدان وقتهایی که پس از دو ماه دلتنگی با شوق مینشینم پای صحبت بابا مامان و عمه و خاله و فلانی و بهمانی دلم میگیرد ...پاک دمغ میشوم که می بینم دعواهای این سالها همان است که بود و حرفها همان است و عصبانیتها سر همان قبلیهاست و بدبختانه فکرها و مغزها هماناند...نه... خودم را بالاتر از آنها نمیبینم ولی دلزده میشوم از بوی دلبههمزن این صحبتهای راکد...میترسم از این که داریم سر این یک بر nمیلیارد سالی که از کل هستی نصیب ما شده چه میآوریم...دلم برای خودم میسوزد که روزها میگذرد ومن آن نمیدانم که را نشناختهام و خودم را هم... میترسم از دور خالی زدنهای طولانی. از ذهنی که فقط با دیدن محسوسات لذت میبرد و با آنها بدجور اخت گرفته...میترسم از ایمانی که طعم شک را نچشیده باشد و یک بار کل محتویاتش را دور نریختهاند و از نو نساخته باشندش..میترسم ...این کتاب اگرچه رمان است اما قصهی این و آنی است که در این سههزار سال ترسیدهاند و با چه صبر و مرارتی از موهای خرگوش شعبده بالا کشیدهاند و در لحظهای و شاید لحظههایی پرسکوت خیره شدهاند به چشمهای شعبدهباز...
آدمیزاد را انگار اسیر آفریدهاند یا شاید اسارت قاعدهی محتوم بازی در این هزارتو باشد. اسارت زبان، اسارت تبلیغات، اسارت عرف، اسارت مذهب و اسارت همهی پیشفرضها و مگر میشود در این زندان زیست و اسیر نشد؟ لنی میگوید میشود_یعنی دوست دارد که بشود_"آزادی از قید تعلق" و البته خودش هم میداند که این خیال محض را باید در جایی دیگر جستجو کند در مغولستان خارجی...