درنای شانزدهم / خاکهای نرم کوشک
صبح بود . دیرت شده بود صبحانه نخورده از خانه زدی بیرون ایستگاه BRT شلوغ بود چشمت افتاد به ساختمان بلندی که کارگرانش داشتند کار می کردند و با چه اطمینانی آجر را تا ارتفاع مشخصی پرت میکردند و با چه ایمان دلهرهآوری استامبولی مصالح بر دوش از روی تیر آهن های لخت و بیحفاظ رد می شدند . ترسیدی از تهورشان سرت را کردی توی گوشی و لایک زدی .
***
پرس شدی توی BRT . شهر وحشی شده ناخواسته چشمهایت میفتد به جاهایی که نباید میروی به جاهایی که نباید حرف می زنی با کسانی که نباید و انگار چاره ای هم نداری .
***
توی بانک ساعتی منتظر نوبت نشستهای و لایک کردهای روی آن صندلیهای سرد پر سوراخ.
***
ظهر شده ساندویچی گرفتهای و گاز زدهای گوشهی پیادهرو . بوی تند روغن سیاهی که مرد حالا حالاها دست از سرش برنمیدارد ول کنت نیست . دوباره رفتهای پی کارت پلکهایت سنگینشده....تقلا...تقلا...