اسراب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات جنگ» ثبت شده است

گلستان یازدهم_بهناز ضرابی زادهگورستان شهر من همدان تکهای دارد که بر خلاف تکههای دیگر گورستان هوایش سنگین نیست؛ وسط پاییز هم اگر باشی لطیف است و رها. مرگ آنجا چهرهی دیگری دارد؛ مضطربت نمیکند. میگوید منم مرگ ببین چه راحتم؛ مرگ در آن تکه عین خودِ زندگی است .آن جلوها همان ردیفهای اول یا دوم دو قبر به هم چسبیده وجود دارد "شهید محمدامیر چیتسازیان وشهید علی چیتسازیان فرزند ناصر...چون دلآرام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم"..علی چیتسازیان در شهر من اسم آشنایی است. شهیدِ همدان. همرزمانش آرزوی دیدن دوباره‌‌ی علی آقا را دارند. این و آن می‌گویند علی‌آقا فلان بود و علی‌آقا بهمان. علیآقا برای آنها که دیدهاند او را علیآقاست و برای آنانکه او را ندیدهاند بیشتر اسم علیآقاست. خودش نیست. تصویر ماتی است که گاه در قالب چند قصهی ساختگی و مبالغهآمیز حرکت میکند.

شهر من سرد است. پاییز و زمستان و فروردین تاریک و دلگیری دارد. اگر با مهر و محبتی سرت را گرم نکنی نمیشود پاییز و زمستانش را سر کنی. سخت میگذرد. با بغض میگذرد. علیآقا از وسط آتش خوزستان و جنگ گاهی سری به شهرش میزد و باری در دل همین سر زدنها دل دختر دبیرستانی را به خودش گرم کرده بود. این دو نفر قدم زدند با هم. برگهای زرد را شاهد گرفتند برای شروعشان. علی‌آقا همان که مردم از شجاعت‌هایش در جبهه قصهها ساخته بودند پیش دختر چه ساده و مهربان لبخند زده بود و با آن لهجه همدانی "گُلُم" صدایش کرده بود. دختر لبخند زده بود. یخ پشت پنجرهها آب شده بود. چراغ خانه روشن بود. علیآقایی که ماهی یکبار میآمد و دختری که معنایش را با او و در او پیدا کرده بود. آن وقتهایی که علیآقا میآمد،آقاناصر و آقا صادق و امیر و مریم و منصوره خانم و علی و زنش مینشستند سر سفره اناری دانه میکردند و صدای خندههای مردانهای که از پنجره میگذشت.

حکایت یکی دیگر از ارباب فتوت است. روایت حلقه‌ی دیگری از سلسله‌‌‌ی جوانمردی. از آنها که نه فلسفه‌ی تاریخ خوانده اند نه هرمنوتیک نه فلسفه اما ته داستان را می‌دانند. آنجا که مجروحی عراقی دیده بود و سیزده کیلومتر کولش گرفته بود تا جایی که به محض رسیدن از شدت خستگی کارش به بیمارستان کشید، یعنی ته داستان را نمی دانست که اسیر اطلاعات می‌دهد و توبه می‌کند و برمی‌گردد و دوشادوش ایرانیان می‌جنگد و شهید می‌شود؟

آدمهای دست‌گیر کم شده‌اند. این کتاب داستان یکی از آنهاست. از خانواده تا گود زورخانه و سالن کشتی و محله و جبهه همه جا برایش عرصه‌ی دست‌گیری است و حتما تا اکنون و تا آن روز که این روزها یقینا او زنده تر است. دست‌گیری زاده غیرت است و غیرت انگار همزاد مردانگی. به تماشای این خصایص نشستم اینبار اما به روایت کیمیایی دیگر...

آخرین تصاویری که در کتاب آمده وسط معبر باریکی که دور تا دورش را مین گذاشته اند و دوسرش تانک ها زوم کرده‌اند روی بچه‌های داخل معبر و پنج روز تشنگی و تشنگی ابراهیم هادی این جا هم دست‌گیر است. پنج روزی که از خاکستر آن معبر حماسه‌ی کانال کمیل زاده شد ...و آوینی سوخته روایت آن حماسه شد و مستور ماند برای روزی که شاهدان گواهی می‌دهند .

برای خواندن این کتاب باید خالص شد . انگیزه فقط رفاقتی با اوست. از هیات دافعه برانگیز کتاب گذرکنید. پشت آن معنا هست و مردی که از آخرین حلقه های یک سلسله است.

 

سلام بر ابراهیم

نشر شهید ابراهیم هادی

چاپ پنجاه و هفتم - مرداد هزار و سیصد و نود و دو

دویست و پنجاه و شش صفحه

اگر کتاب را خواندید و معجزه اذان را...موقع اذان اگر کافه ما بودی حتما این صدا را خواهی شنید.

  • کافه چی