اسراب

صبح بود . دیرت شده بود صبحانه نخورده از خانه زدی بیرون ایستگاه  BRT شلوغ بود چشمت افتاد به ساختمان بلندی که کارگرانش داشتند کار می کردند و با چه اطمینانی آجر را تا ارتفاع مشخصی پرت میکردند و با چه ایمان دلهره‌آوری استامبولی مصالح بر دوش از روی تیر آهن های لخت و بی‌حفاظ رد می شدند . ترسیدی از تهورشان سرت را کردی توی گوشی و لایک زدی .

***

پرس شدی توی BRT . شهر وحشی شده ناخواسته چشمهایت میفتد به جاهایی که نباید می‌روی به جاهایی که نباید حرف می زنی با کسانی که نباید و انگار چاره ای هم نداری .

***

توی بانک ساعتی منتظر نوبت نشسته‌ای و لایک کرده‌ای روی آن صندلی‌های سرد پر سوراخ.

***

ظهر شده ساندویچی گرفته‌ای و گاز زده‌ای گوشه‌ی پیاده‌رو . بوی تند روغن سیاهی که مرد حالا حالاها دست از سرش بر‌نمی‌دارد ول کنت نیست . دوباره رفته‌ای پی کارت پلک‌هایت سنگین‌شده....تقلا...تقلا...

 

شب...ایستگاه...دوباره همان ساختمان...سراسرش را روشن کرده‌اند و کارگران می‌روند و می‌آیند و پرت می‌کنند و می‌سازند با همان اطمینان با همان ایمان...

***

خدا را شکر که خانه را دیدی دوباره لم می‌دهی روی کاناپه چشمت به کتابخانه می‌افتد از واقعیت‌ها خسته شده‌ای می‌خواهی با تخیل کسی همسفر شوی به جایی بهتر.

تایلر یک شغل پیشخدمتی برایم جور می‌کند و بعد تفنگی در دهانم می‌چپاند و می‌گوید که اولین قدم برای رسیدن به جاودانگی مردن است...کتاب را سر جایش می‌گذاری چشمت می‌افتد به کتابی که سالها پیش از دبیر پرورشی جایزه گرفته‌ای خوبیش این است که خاطرات دو صفحه‌ای است و ساده . نیاز به فرو رفتن در متنش نیست . عکس‌های آخر کتاب را ورق می‌زنی سادگی مرد و چهره روستایی‌اش می‌گیردت.

کتاب را می‌خوانی. جرعه جرعه سطر سطر. هر چند سخت است اما یک شبه تمامش نمی‌کنی. می گذاری تا حداقل یک هفته‌ای اوستا عبدالحسین مهمان دلت بشود و برایش حیاط خلوتی بسازد . به سادگی خودش . که چه قدر ساده بود اما در این سادگی عمیق بود و محکم . اوستا عبدالحسینِ بنا پرت نبود از ماجرای این دنیا. دیده بود و می شناخت. فرقش اما با من این بود که وصل کرده بود خودش را به تنها قدرت عالم.  اهل غفلت نبود و نمی‌لرزید. در آن ارتفاع می‌رفت. می‌آمد. حمله می‌کرد. می‌ساخت با همان اطمینان... با همان ایمان...

آرامش و آگاهی این مرد در این وانفسا چیز کمی نیست از دستش نده .

خاک‌های نرم کوشک

سعید عاکف

انتشارات ملک اعظم

چاپ صد و بیست و پنجم سال هزار و سیصد و هشتاد و نه

دویست و هشتاد و هفت صفحه

نظرات (۳)

  • تا اینجا خواندم...
  • سلام
    سال ها پیش این کتاب را خوانده ام

     هنوز طعم شیرین کتاب را حس می کنم

    ممنون از معرفی.
    پاسخ:
    سلام 
    باشد که رستگار شویم

  • أَنَا یَمَانِیٌّ
  • پسر خیلی خوب می نویسی
    آفرین
    واقعا زیبا بود توصیفاتت
    پاسخ:
    صفای شما
    دعا کن برای این قلم
     و چقدر ما ادای ایمان داریم و در عمل هیچ!

    قلم خوبی داری!
    پاسخ:
    صفای شما

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی