اسراب

آبنبات هلدارآقاجان به بیبی نگاهی انداخت و گفت:«خا ، مادرجان، این همه قروت اونجا به چه دردت مخوره؟ نکنه اونجا مخوای روز عید قربان به جای قربانی به همهی حاجیا قروتو بدی؟»
_نه، مگن اونجا قروت پیدا نمشه. برداشتم بفروشم، کمک خرج سفر بتانم دربیارم.
-تو توی عمرت حتی یک گردو هم نتانستی بفروشی؛ حالا مخوای توی یک کشور غریبه بری چیزمیز بفروشی؟ لااقل جوان هم که نیستی بگیم به خاطر خوشگلی ازت چیز بخرن که! هرچقدر پول لازم داری خودم بهت مدم؛ ولی اینا ر نبر. اصلا کو فرض کن من یک عربم. کو ببینم متانی یک کاری کنی همین به من بفروشی؟
بی
بی سعی کرد مثل مجری اخبار ناشنوایان، برای آقاجان ادای قرهقروت خوردن را دربیاورد و ترش بودن آن را نشان بدهد تا او را به خرید ترغیب کند. خدایی آنقدر خوب ادای مزهی ترش را درآورد که دهانم آب افتاد و زود یک تومانی را که از زیر فرش پیدا کرده بودم به او دادم تا قرهقروت بخرم. گل از گل بیبی شکفت.
-دیدی چی خوب فروختم؟!
_فکر کردی اونجا همه مثل محسن شل شکم
ان؟
_پس چی! تو فیلما ندیدی شکماشان به چی بزرگیه؟!­­­­

یک پسر ده دوازده سالهی بجنوردی سروزباندار کرم بریز در دل دههی شصت و حسرتهایی که از آن به جامانده. جالب بود. کتاب با آنکه نه طرح آنچنانی داشت، نه بحران درست درمانی، نه اوجی(اینا رو از هنر داستاننویسی یاد گرفتم!) ولی چهارصد صفحه با خاطرات محسن که مدام در حال کرم ریختن و دردسر درست کردن است همراهمان کرد. شیرین بود. اصلا لوس نبود. طنز خوبی داشت و خاطرات را زنده کرد...نقشههای محسن نقشههای خودمان بود: برای اینکه در دل همکلاسیش جا کند، دعوای ساختگی درست کردهبود و خودش در نقش سوپرمن وارد قضیه شده بود. تکههای بیمزه و اعصابخردکنی که به هم میانداختیم، فضولیهایمان، دزدیهایمان،زیرآبزدنهایمان و رویای ازدواج با خانم معلم یا خواهر رفیقمان!...‌‌‌‌‌‌‌‌اگرچه کتاب در آن چیزهایی که ذکرشان رفت کم گذاشته بود اما در شخصیتپردازی و ارائهی شخصیتهای ملموس و پرداختن طنز قوی بود. جاهایی بود که کتاب را میبستم و یک دل سیر میخندیدم. از آن کتابهاست ظهر دلکش تابستان را میشود با آن پر کرد. با این همه یاد رمان داییجان ناپلئون بخیر باد که گرهها و طنز داستان در راستای طرح بودند و انسجام کار آن را به اثری قَدَر و استخواندار تبدیل کرده بود.  بعد از مجید و هوشو و تام سایر و هک فین و جری دارل (خانوادهی من و بقیهی حیوانات) و سعیدِ داییجان ناپلئون و امیرمحمد گلکارِ وضعیت سفید، حالا محسنِ آبنبات هلدار هم به جمع رفقای نوجوانم که تابستانها روی مغزم رژه میروند اضافه شده.  خوش بحالم!

آبنبات هلدار
مهرداد صدقی
طراح جلد: رضا زواری

انتشارات سوره مهر
چاپ اول_هزار و سیصد و نود و دو
چهارصد و یازده صفحه

نظرات (۱)

  • أَنَا یَمَانِیٌّ
  • گاهی که دلم برای یک معرفی خوب تنگ می شود به وبلاگت سری می زنم.سبکی که داری سید جان محشر است. من یکی که پایبند مرام نوشتنت شده ام. همین ها را در کنار هم قرار بدهی یا به هر شکل و شمایلی به هم بچسبانی شان شاید کتاب داستان خوبی بشود و یا لااقل کتاب خاطراتی دوست داشتنی. با تعریف هایی که شما از کتاب ها داری درست مثل همان قره قروت های بی بی دهان آدم آب میافتد.خداوند با قلمی که داری شهیدت نماید.
    پاسخ:
    ممنون برادر...شما همیشه نفس مرا به وجد می آوری هرچند وقت یه بار بیا ازم تعریف کن..بسیار لذت بخشه دمت شما گرم!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی