اسراب

۵ مطلب با موضوع «درناهای کاغذی :: درنای مهاجر» ثبت شده است

اربعین کربلا رفته باشی. صبح‌ها اگر مهربانی و ارادت را با حلیب داغ و شای العراقی به سراسر رگ‌هایت پمپاژ کرده باشی. در سردی سحر و بین‌الطلوعین نشاط را دور گردن پیچیده باشی و در آن تنگی غروب ها زانوان فرسوده را به کنار جاده کشان کشان کشیده باشی. شب با کاپشن و دو پتو کنار جاده خوابیدن و چشم به آسمان صحرا دوختن و با لالایی کرت کرت قدم‌های زائران بر جاده خوابیدن و صبح با نغمه هلا بیکم هلا بیکم  و "لبیک یا حسین" برخاستن و دل به آن بیداری شیرین‌تر از رویا زدن ...بین آن همه جمعیت پیدا کردن دوست دبیرستانت هنگام اذان و تکرار شوخی ها و هم‌نشینی‌های شبانه ...دیدن آن جمعیت که با کفش هایی با مارک کشورهای گوناگون به سیاهی جاده رنگ خوشبختی می زنند و غصه خوردن برای دل موکب ها که چگونه روزهای بی‌زائر و بی چراغ و بی آتش و بی‌قیمه را شب‌های بعد­­ تاب خواهند آورد ...گم شدن در دل مسیر و پیدا شدن در صف فلافل ...بچه‌ها...سبد...پیرمردها...دختربچه‌ها...پرچم ها...نوحه‌ها...شمایل‌ها...همه‌ی این‌ها و آن خبرهایی که در کربلا و نجف در جریان است کافی است...کافی است تا انبار دلت با جرقه‌ای منفجر شود...حتی اگر آن جرقه کتاب سِفرِ عشق باشد...

باز هم بهانه‌ای و اتمام حجتی برای کندن و رفتن از زبان کسی که می‌گوید: با سفر مفهوم لذت از جهان هستی را بیشتر دریافته‌ام و احساس خوشبختی بیشتری کرده‌ام.

سرشار‌شدن از طعم زندگی با حرارت آفتاب آفریقایی کنیا، نوشیدن آب نی‌شکر، بیدار شدن با آواز رفتگر پیر شهر کلن که الهه‌ی ناز را با خود زمزمه می‌کند، خیس شدن در باران مدیترانه‌ای میکونوس، کوه‌پیمایی در شوگرلف ریو و زیارتی مختصر در عراق ...و از همه مهم‌تر مواجهه با آدم‌ها ...آدم‌هایی که در هر جای این عالم درد مشترکی دارند که حل نشدنی است. تنهایی...

هر کسی را چیزی به جایی می‌کشاند. شاید وسوسه‌ی یک نگاه یا تصویری دل‌انگیز یا تصویری موهوم. هر‌کسی را چیزی وسوسه می‌کند تا کوله‌پشتی را بردارد و بار سفر ببندد به جایی. واین‌بار مرا...

و این بار علاوه بر طعم و بوی مارک و پلو کنجکاوی سفر آقای ضابطیان به بلژیک سرزمین عشق من، تن‌تن ،مرا به خواندن این کتاب واداشت. با این که آقای ضابطیان خودش یک تن‌تن‌باره‌ی حرفه‌ای است اما اثری از شور تن‌تن‌پسند در گزارش سفر بلژیک نبود. چنان‌که در گزارش سفر عراق هم اثری از شور و شوق نبود. انگار او ترجیح داده در این شهرفرنگ فقط ببیند، بگوید و بگذرد این شاید دستاورد چندین سفر دور‌و‌دراز باشد:
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو...

سفر...آدمها مرده‌ی کشفند. بعضی اما آن‌قدر یک مسیر را، یک خط را، می‌روند که تصور خط‌های دیگر برایشان سخت است ولی هستند کسانی که سرزمین‌ها را با قدم‌هایشان به هم می‌دوزند. هاج و واج اند که جای دیگر چه خبر است. نکند این جا چیزی تقلبی را به اسم زندگی به ما قالب کرده‌ باشند. سعی می‌کنند به این جیره‌ی مختصر چاشنی‌های دیگری اضافه کنند.  زندگی آن نیست که هر روز صبح مثل دوای سرماخوردگی یک قاشقش را سر بکشی. سفر برای فهمیدن این‌که فرزندان آن ننه بابای مشترک الآن چه چیزهایشان به هم شبیه مانده . سفر برای دانستن این که آن جهان‌بینی‌هایی که در کتاب‌ها خوانده‌ایم در صفحه‌ی مراودات و روابط آدم‌ها چگونه ظاهر می‌شود سفر برای تف انداختن به این اینرسی لعنتی و سفر برای سفر.

سفر احترام به زندگی است...

این کتاب لباس چهل‌تکه‌ای است تکه‌هایی که هرکدام از گوشه‌ای ازین خانه‌ی بزرگ و شاید خیلی کوچک جمع شده  و به همت منصور ضابطیان به هم دوخته شده. همو که شب‌هایمان را از افسون خواب نجات می‌داد و می‌بردمان به افسون دیگری افسون رویا و موسیقی... این‌بار دستت را می‌گیرد و سفری می‌برد از جنس دیگر.

_زن! یک میلیون حاجی آن‌جاست. از کجا می‌دانی بابات یکی از آن هفتاد‌نفره؟
مادرم ولی نمی‌توانست دلش را قرص کند. گریه می‌کرد. نصف شب رفتیم خانه‌‌ی خاله‌ام. خاله هم داشت گریه می‌کرد و علی‌آقا می‌خواست به همه دل‌گرمی بدهد. باباضرابی زنگ زد گفت سالمیم...

باباضرابی و مامان بیتا برگشتند. توی فرودگاه بابا قلمدوشم گرفته بود تا بین جمعیت ببینمشان. تا چشم مامان بیتا بهم افتاد با خنده گفت: برایت آدم آهنی خریدما...آدم‌آهنی چیز خوبی بود اما من دلم از آن دوربینهای قرمز می‌خواست که  چشم بر چشمیش می‌گذاشتم و شستیش را فشار می‌دادم و برایم عکس‌های مکه را نشان می‌داد. از همان‌ها که خاله‌کوچیکه داشت. همان‌ها که اولین عکسش عکس فرودگاه مکه بود...

بابا این سقاخونه هه اسمش چیه که آدما دورش‌اند؟

_اون‌جا جای پای حضرت ابراهیمه...همون که از تو آتیش سالم برگشت...

باباضرابی برای فامیلها از مکه می‌گفت ولی من چیزی حالیم نمی‌شد. وقتهایی که خاله کوچیکه دوربینش را به من می‌داد. انگار توی خودِخود مکه بودم. چه قدر داستان می‌ساختم فاصله‌ی اسلایدها را . فاصله‌ی فرودگاه را تا مقام ابراهیم...

با کاروان حلّه

نمی‌دانم . اصلا مرا چه به انگیزه‌ی نگارش این کتاب که حالا شجاعت بوده یا جنبیدن رگ ولایت یا دوراندیشی .

" بهمن 57 ساواکی شده‌ای!"

این را رفیق شفیق امیرخانی به او می‌گوید که چرا در شرایط بحرانی سال هشتاد و یک _ پس از جنگ افغانستان و در آستانه جنگ عراق_ یکدفعه بصیرت امیرخانی گل کرده و این سفرنامه پاسخیست به همان طعنه...

این کتاب روایتی است شوخ و منصفانه از ملازمت ده روزه‌ی امیرخانی با هیأت همراه رهبری در سفر به سیستان و بلوچستان به سال هزار و سیصد و هشتاد و یک. اسفند هشتاد و یک.

شوخ از آن جهت که طنز ملایمی سراسر کتاب را فراگرفته و منصفانه از آن جهت که امیرخانی بر خلاف ادبیات رایج و دفع‌کننده‌ و یالثاراتی "علی زمان" و "امام " و " مقام عظمی" در این سفر چیزهایی دیده که برایمان غریب نیست . از جنس خودمان است . فقر را دیده . مسئول نت‌بردار مردم‌فریب ردیف اول نشین را دیده . بداخلاقی و تندخویی تیم حفاظت را دیده و از شکستن دست کودکی در استقبال گریسته و مثل همه‌ی ما دچار این تردید شده که آیا کل این سفر به این حادثه می‌ارزید؟