اسراب

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

درک یک پایان"تاریخ دروغ فاتحان نیست. تاریخ بیشتر خاطره‌های بازماندگان است که اغلبشان نه فاتحند نه مغلوب."

درک یک پایان روایت زندگی آنتونی وبستر است. پیرمردی که در شصت و چندسالگی،در آرامشِ رو به زوالش، به پشت سر نگاهی می‌اندازد و می‌خواهد این نگاه بی‌طرفانه باشد..نگاه بی طرف از سوی کسی که فاتح نبوده. نگاه بی‌طرف از سوی کسی که مهم‌ترین ماجرای زندگیش دوستی با ایدریئن پسر متفکر و غریبی بوده که زود از زندگی‌اش خارج شده و حالا آنتونی با ته‌نشین‌های خاطرات چهل سال پیش قصد دارد عیار عمرش را بسنجد. داده‌ها محدود است و از گذر سالها بعید است دست‌نخورده باقی مانده‌باشند. در شصت‌سالگی داوری عمر با چند خاطره‌ی به‌جامانده از دوست دوران جوانی...سفر آخر هفته به خانه‌ی دوست‌دخترش ورونیکا و به خاطر‌آوردن جزئیات رفتار مادر ورونیکا در آشپزخانه...مسخره است داوری عمرِ رفته با محک این خنزرپنزرها. مسخره اما ناگزیر. رمان با پیش‌برد داستان معنا‌هایی که  آنتونی از زندگی کسب کرده را بروز می‌دهد. دامنه‌داری رفتارهای کوچک و بی‌اهمیت ما در عمر و تاوان دادن نسل‌های بعد  و تکرار این مسیر در تاریخ، تاریخی که خود نیز از قربانیان آنیم. قربانیانی که جلاد میشوند و این هدیه ی روزگار است به آنها که در پی کشفند...و ما نمی فهمیم و هیچ وقت نخواهیم فهمید.

مصاحبه پایانی کتاب با جولین بارنز مثل یک تارت میوه دل‌چسب بود.

درک یک پایان
جولین بارنز

ترجمه حسن کامشاد
نشر نو 
چاپ چهارم_ سال هزار و سیصد و نود و پنج
دویست و نه صفحه

  • کافه چی

ماه به روایت آهبه گونه ماه 
نامت زبانزد آسمان ها بود
و پیمان برادری ات
          با جبل نور
چون آیه های جهاد
                      محکم
تو آن راز رشیدی 
که روزی فرات 
            بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده 
            افشا شدی
و باد
     تو را با مشام خیمه گاه 
            در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه حرم
                   طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
            بر لبت آورد
و کنار درک تو
               کوه از کمر شکست...

آبنبات هلدارآقاجان به بیبی نگاهی انداخت و گفت:«خا ، مادرجان، این همه قروت اونجا به چه دردت مخوره؟ نکنه اونجا مخوای روز عید قربان به جای قربانی به همهی حاجیا قروتو بدی؟»
_نه، مگن اونجا قروت پیدا نمشه. برداشتم بفروشم، کمک خرج سفر بتانم دربیارم.
-تو توی عمرت حتی یک گردو هم نتانستی بفروشی؛ حالا مخوای توی یک کشور غریبه بری چیزمیز بفروشی؟ لااقل جوان هم که نیستی بگیم به خاطر خوشگلی ازت چیز بخرن که! هرچقدر پول لازم داری خودم بهت مدم؛ ولی اینا ر نبر. اصلا کو فرض کن من یک عربم. کو ببینم متانی یک کاری کنی همین به من بفروشی؟
بی
بی سعی کرد مثل مجری اخبار ناشنوایان، برای آقاجان ادای قرهقروت خوردن را دربیاورد و ترش بودن آن را نشان بدهد تا او را به خرید ترغیب کند. خدایی آنقدر خوب ادای مزهی ترش را درآورد که دهانم آب افتاد و زود یک تومانی را که از زیر فرش پیدا کرده بودم به او دادم تا قرهقروت بخرم. گل از گل بیبی شکفت.
-دیدی چی خوب فروختم؟!
_فکر کردی اونجا همه مثل محسن شل شکم
ان؟
_پس چی! تو فیلما ندیدی شکماشان به چی بزرگیه؟!­­­­

پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلف‌استریم ماهی می‌گرفت و حالا هشتاد‌ و چهار روز می‌شد که هیچ ماهی نگرفته بود.

پیرمرد غریبی هستی سانتیاگو.
می شناسمت تو از آن‌هایی که باید غریب باشند. از آن‌ها که مجبورند غریب باشند از آن‌ها که نمی‌شود و نمی‌توانند و نباید هم غریب نباشند. اگر غریب نباشی دیگر چه چیزی ازت باقی می‌ماند؟ هشتاد و چهار روز که ماهی نگرفته ای. سالامبو که شده‌ای. اگر غریب نباشی ....نه... بگذار تصورش را هم نکنیم. با دست خالی می‌توان غریب بود؟ شاید رمز غریبی همین دست‌های خالی باشد. همین بی‌کسی‌ها و همین دل...همین دل لامصبی که راضی نمی‌شود به چریدن با دیگران. دستشان خالی است اما بزرگترین ماهی را می‌خواهند و می‌دانی که بزرگترین ماهی هم دوست ندارد تنش را وجودش را جز به غریب‌های خالی‌دست تسلیم کند. پیرمرد بودن دستت را خالی‌تر می‌کند و غریب‌ترت. دریا هم دستت را خالی‌تر می‌کند و غریب‌ترت.آن نقطه‌ی بکر دریا هم...

من یکروز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعداز ظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمی شد...

وااای....این تنها واکنشم بود وقتی افتتاحیه ی رمان را خواندم. سیزده مرداد چرا؟ همان روزی که پسر پانزده ساله توی سررسیدش نوشت: سیزده مرداد هشتاد و هشت_ناگاه یک نگاه...سیزده مرداد یعنی سالیانی قبل برای شخصی دیگرچنین حسی را داشته؟ حسی همانگونه که در هزار وسیصد و هشتاد وهشت پسر پانزده ساله تجربه اش کرد. آدم به بعضی رمانها نوعی تعلق دارد و رفاقت من با این کتاب هم با همین جمله شروع شد... بعدها لاله‌زارگردی و غم سینماهای سوخته و کشف سینما رکس و کوچه‌ی اتحادیه...و سه‌شنبه شب پیش وقتی با دوستی داشتیم حرفی از "آن‌ها" می‌زدیم گفت "برو دایی‌جان ناپلئون بخون" چهارشنبه‌ وقتی از سومین ‌امتحان حرام‌زاده آن روز خلاص شدم یک‌راست رفتم کتاب‌خانه‌ی دانشگاه و با دایی‌جان برگشتم. سه‌روزه کتاب را سرکشیدم...وای آن سه‌روز تابستانی را در آغاز اردی‌بهشت نود و پنج فراموش نمی‌کنم. آن سه‌روز  لیوان شربت‌آلبالویی که مش‌قاسم درست کرده‌بود دستم بود و با هم دیوارهای خانه‌ی اتحادیه را گوش می‌ایستادیم.

بعضی وقت‌ها خاصه وقت‌هایی که بعد از یکی‌دوماه برمی‌گردم به شهرم؛همدان  وقت‌هایی که پس از دو ماه دل‌تنگی با شوق می‌نشینم پای صحبت بابا مامان و عمه و خاله و فلانی و بهمانی دلم می‌گیرد ...پاک دمغ می‌شوم که می بینم دعواهای این سال‌ها همان است که بود و حرف‌ها همان است و عصبانیت‌ها سر همان قبلی‌هاست و بدبختانه فکر‌ها و مغزها همان‌اند...نه... خودم را بالاتر از آن‌ها نمی‌بینم ولی دلزده می‌شوم از بوی دل‌به‌هم‌زن این صحبت‌های راکد...می‌ترسم از این که داریم سر این یک بر nمیلیارد سالی که از کل هستی نصیب ما شده چه می‌آوریم...دلم برای خودم می‌سوزد که روز‌ها می‌گذرد ومن آن نمی‌دانم که را نشناخته‌ام و خودم را هم... می‌ترسم از دور خالی ‌زدن‌های طولانی. از ذهنی که فقط با دیدن محسوسات لذت می‌برد و با آن‌ها بدجور اخت گرفته...می‌ترسم از ایمانی که طعم شک را نچشیده باشد و یک بار کل محتویاتش را دور نریخته‌اند و از نو نساخته باشندش..می‌ترسم ...این کتاب اگرچه رمان است اما قصه‌ی این و آنی است که در این سه‌هزار سال ترسیده‌اند و با چه صبر و مرارتی از  موهای خرگوش  شعبده بالا کشیده‌اند و در لحظه‌ای و شاید لحظه‌هایی پرسکوت خیره شده‌اند به چشم‌های شعبده‌باز...


آدمی‌زاد را انگار اسیر آفریده‌اند یا شاید اسارت قاعده‌ی محتوم بازی در این هزارتو باشد. اسارت زبان، اسارت تبلیغات، اسارت عرف، اسارت مذهب و اسارت همه‌ی پیش‌فرض‌ها و مگر می‌شود در این زندان زیست و اسیر نشد؟ لنی می‌گوید می‌شود_یعنی دوست دارد که بشود_"آزادی از قید تعلق" و البته خودش هم می‌داند که این خیال محض را باید در جایی دیگر جستجو کند در مغولستان خارجی...
وقتی جی.اف.کی روی هر جا نوشت" نپرسید امریکا برای شما چه کرد؟ شما برای امریکا چه کرده‌اید؟" زیرلب گفته‌بود:...! و بعد دِ دررو. از امریکا و لابد ویتنامی که منتظرش بوده به سوییس پناه آورده به کوه‌هایی که سرما چنان است که هیچ تعلقی جرأت ندارد از آن‌ها بالا بکشند. آن‌جا حتی فکر هم نمی‌شود کرد. سفیدی مطلق است. آسمانش عین زمینش است. لنی، اسکی و ویژژژ و فقط لنی است که این صفحه‌ی سفید را خط‌‌خطی می‌کند.

شاید اگر آن مسابقه‌ی کتابخوانی اشتهاآور نبود این کتاب شش سال دیگر هم در قفسه می‌ماند و خوانده نمی‌شد. شش سال پیش خریدمش دم عید برای مطالعه‌ی نوروزی تا طعم آن عید عزیز را روشنتر کند. کتاب داخل کتابفروشی دستم بود که معلم دینیمان مچم را گرفت یک عاشقانه‌ی آرام...معلوم بود که دوست داشت کتاب دیگری را می‌خریدم...اما کتاب در دستم ماند برای سالها ...

بس است. اسیر خاطرات نباش.حال را زندگی کن. حال را اگر به قدر کافی شیرین کنی، احتیاجی به اسارت شیرین خاطره نیست.

وقتی که پذیرفتی زندگی ملک وقف است و حق نداری بایر رهایش کنی، وقتی قبول کردی که آمده‌ای تا غزل زندگی کنی نمی‌توانی بگذاری زندگی این گوهر نفیس چندهزار ساله که تو تنها مالک ذره‌ی ناچیزی از آنی در کف دریای زمان رها شود.

این کتاب اساسنامه‌ای است برای زندگی‌دوستان، برای صیادان لحظه‌ها،برای عادت‌گریزان. تابلویی که نقاش، از زیبایی هایی که در زاویه ی نگاهش بوده عبور نکرده .بلکه با ترسیم آنها ما را هم به خلق زیبایی ترغیب می کند.

از قضا پدر من معاون مدرسه‌ی ابتدایی است . یعنی حداکثر تا پنجشنبه‌‌ی این هفته . پنجشنبه بازنشسته می‌شود . پدرم اهل رمان نیست_به هیچ وجه_اما مدیر مدرسه را سالها قبل خوانده بود .سالها معلم روستاهای همدان بود . بیتوته در روستا و پیمودن راه‌های صعب روستاهای همدان را ترجیح می‌داد به مقام مدیریت دبستانی در شهر ...اما چه می‌شود کرد؟ روزگار وادارش کرد بیاید و مقام بشود در مدرسه‌ای در محله‌ای در حاشیه‌ی شهر اما باز آن‌قدر هوش و حواس داشت که دنبال مدیریت نرود حتی اگر مدیریت دنبالش آمد . شد معاونت مدرسه . به خیال آن که فوقش سر هر ساعت سوت به دست بیاید توی حیاط ... اما معاونت مدرسه پدر آدم را که در می‌آورد هیچ پسر آدم را هم ازش می‌گیرد . سر سال نشده اعصابش رفت . حوصله‌اش . خنده‌اش . صبرش ... معضلات سیصد‌تا بچه ، با پنجاه سال سن فحش ومتلک خوردن از ننه های کذا و کذا . غصه‌ی پدرانی را خوردن که وای اگر پسرها شبیه آنها بشوند و فهمیدن این‌که معلم با خمار نشئگی آب بابا را توی مخ بچه فرو می‌کند و از همه بدتر رقصیدن به ساز مسئول آموزش و پرورش ...

اولین رمان رضا امیرخانی روایت بازگشت بسیجی جوانی به نام ارمیا از جبهه به جامعه پس از پذیرش قطعنامه است. ایده‌ی جذابی است که از یک طرف یادآور هبوط است و از طرفی سفر من الحق الی الخلق...سفری از انقطاع به وابستگی‌ها از کوثر به تکاثر از فطرت به نکبت...اما ارمیا با آن چهره و اسم پیامبرانه‌اش ما را به اشتباه می اندازد. او در این سفر به جای ایفای رسالتش و نمایش الگویی از زندگی که آن‌را صحیح می‌داند و به آن تعلق داشته سراسر نمایش است و خودزنی . خبر نداریم او چه‌طور از آن خانواده‌ی رفاه‌زده متحول شده و سر از جهه در می‌آورد اما از سکناتش می‌توان فهمید این تحول چه‌قدر باسمه‌ای و دور از عقلانیت بوده. در او اقامه‌ی هیچ معروفی را جز نماز که ابتدایی‌ترین دستور است نمی بینیم نه رابطه‌ی خوبی با خانواده و نه نشست و برخاستی با همفکرانش نه تفکری نه مطالعه‌ای. تنها دست گذاشته بر گوشه‌ای از جامعه که با او هم‌سنخ نیستند و بعد در تنهایی خود کز می‌کند از شهر به کوه پناه می‌برد و سه هفته سلوکی را تجربه می کند که دستاورد آن‌را مشاهده نمی‌کنیم جز این‌که بله مردم به غفلت آلوده‌اند و در پایان این سلوک هم با شنیدن خبر فوت امام با جمله نه امام نمی‌میرد یادآور ایمان یکی از شخصیت‌های پلید صدر اسلام می‌شود. با بازگشت و مرگش در مراسم تشییع امام ما را به سوال وا می‌دارد که آیا اکسیر معرفتی جبهه‌ها این بود‌؟