اسراب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان ایرانی» ثبت شده است

ماه به روایت آهبه گونه ماه 
نامت زبانزد آسمان ها بود
و پیمان برادری ات
          با جبل نور
چون آیه های جهاد
                      محکم
تو آن راز رشیدی 
که روزی فرات 
            بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده 
            افشا شدی
و باد
     تو را با مشام خیمه گاه 
            در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه حرم
                   طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
            بر لبت آورد
و کنار درک تو
               کوه از کمر شکست...

آبنبات هلدارآقاجان به بیبی نگاهی انداخت و گفت:«خا ، مادرجان، این همه قروت اونجا به چه دردت مخوره؟ نکنه اونجا مخوای روز عید قربان به جای قربانی به همهی حاجیا قروتو بدی؟»
_نه، مگن اونجا قروت پیدا نمشه. برداشتم بفروشم، کمک خرج سفر بتانم دربیارم.
-تو توی عمرت حتی یک گردو هم نتانستی بفروشی؛ حالا مخوای توی یک کشور غریبه بری چیزمیز بفروشی؟ لااقل جوان هم که نیستی بگیم به خاطر خوشگلی ازت چیز بخرن که! هرچقدر پول لازم داری خودم بهت مدم؛ ولی اینا ر نبر. اصلا کو فرض کن من یک عربم. کو ببینم متانی یک کاری کنی همین به من بفروشی؟
بی
بی سعی کرد مثل مجری اخبار ناشنوایان، برای آقاجان ادای قرهقروت خوردن را دربیاورد و ترش بودن آن را نشان بدهد تا او را به خرید ترغیب کند. خدایی آنقدر خوب ادای مزهی ترش را درآورد که دهانم آب افتاد و زود یک تومانی را که از زیر فرش پیدا کرده بودم به او دادم تا قرهقروت بخرم. گل از گل بیبی شکفت.
-دیدی چی خوب فروختم؟!
_فکر کردی اونجا همه مثل محسن شل شکم
ان؟
_پس چی! تو فیلما ندیدی شکماشان به چی بزرگیه؟!­­­­

من یکروز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعداز ظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمی شد...

وااای....این تنها واکنشم بود وقتی افتتاحیه ی رمان را خواندم. سیزده مرداد چرا؟ همان روزی که پسر پانزده ساله توی سررسیدش نوشت: سیزده مرداد هشتاد و هشت_ناگاه یک نگاه...سیزده مرداد یعنی سالیانی قبل برای شخصی دیگرچنین حسی را داشته؟ حسی همانگونه که در هزار وسیصد و هشتاد وهشت پسر پانزده ساله تجربه اش کرد. آدم به بعضی رمانها نوعی تعلق دارد و رفاقت من با این کتاب هم با همین جمله شروع شد... بعدها لاله‌زارگردی و غم سینماهای سوخته و کشف سینما رکس و کوچه‌ی اتحادیه...و سه‌شنبه شب پیش وقتی با دوستی داشتیم حرفی از "آن‌ها" می‌زدیم گفت "برو دایی‌جان ناپلئون بخون" چهارشنبه‌ وقتی از سومین ‌امتحان حرام‌زاده آن روز خلاص شدم یک‌راست رفتم کتاب‌خانه‌ی دانشگاه و با دایی‌جان برگشتم. سه‌روزه کتاب را سرکشیدم...وای آن سه‌روز تابستانی را در آغاز اردی‌بهشت نود و پنج فراموش نمی‌کنم. آن سه‌روز  لیوان شربت‌آلبالویی که مش‌قاسم درست کرده‌بود دستم بود و با هم دیوارهای خانه‌ی اتحادیه را گوش می‌ایستادیم.

شاید اگر آن مسابقه‌ی کتابخوانی اشتهاآور نبود این کتاب شش سال دیگر هم در قفسه می‌ماند و خوانده نمی‌شد. شش سال پیش خریدمش دم عید برای مطالعه‌ی نوروزی تا طعم آن عید عزیز را روشنتر کند. کتاب داخل کتابفروشی دستم بود که معلم دینیمان مچم را گرفت یک عاشقانه‌ی آرام...معلوم بود که دوست داشت کتاب دیگری را می‌خریدم...اما کتاب در دستم ماند برای سالها ...

بس است. اسیر خاطرات نباش.حال را زندگی کن. حال را اگر به قدر کافی شیرین کنی، احتیاجی به اسارت شیرین خاطره نیست.

وقتی که پذیرفتی زندگی ملک وقف است و حق نداری بایر رهایش کنی، وقتی قبول کردی که آمده‌ای تا غزل زندگی کنی نمی‌توانی بگذاری زندگی این گوهر نفیس چندهزار ساله که تو تنها مالک ذره‌ی ناچیزی از آنی در کف دریای زمان رها شود.

این کتاب اساسنامه‌ای است برای زندگی‌دوستان، برای صیادان لحظه‌ها،برای عادت‌گریزان. تابلویی که نقاش، از زیبایی هایی که در زاویه ی نگاهش بوده عبور نکرده .بلکه با ترسیم آنها ما را هم به خلق زیبایی ترغیب می کند.

از قضا پدر من معاون مدرسه‌ی ابتدایی است . یعنی حداکثر تا پنجشنبه‌‌ی این هفته . پنجشنبه بازنشسته می‌شود . پدرم اهل رمان نیست_به هیچ وجه_اما مدیر مدرسه را سالها قبل خوانده بود .سالها معلم روستاهای همدان بود . بیتوته در روستا و پیمودن راه‌های صعب روستاهای همدان را ترجیح می‌داد به مقام مدیریت دبستانی در شهر ...اما چه می‌شود کرد؟ روزگار وادارش کرد بیاید و مقام بشود در مدرسه‌ای در محله‌ای در حاشیه‌ی شهر اما باز آن‌قدر هوش و حواس داشت که دنبال مدیریت نرود حتی اگر مدیریت دنبالش آمد . شد معاونت مدرسه . به خیال آن که فوقش سر هر ساعت سوت به دست بیاید توی حیاط ... اما معاونت مدرسه پدر آدم را که در می‌آورد هیچ پسر آدم را هم ازش می‌گیرد . سر سال نشده اعصابش رفت . حوصله‌اش . خنده‌اش . صبرش ... معضلات سیصد‌تا بچه ، با پنجاه سال سن فحش ومتلک خوردن از ننه های کذا و کذا . غصه‌ی پدرانی را خوردن که وای اگر پسرها شبیه آنها بشوند و فهمیدن این‌که معلم با خمار نشئگی آب بابا را توی مخ بچه فرو می‌کند و از همه بدتر رقصیدن به ساز مسئول آموزش و پرورش ...

اولین رمان رضا امیرخانی روایت بازگشت بسیجی جوانی به نام ارمیا از جبهه به جامعه پس از پذیرش قطعنامه است. ایده‌ی جذابی است که از یک طرف یادآور هبوط است و از طرفی سفر من الحق الی الخلق...سفری از انقطاع به وابستگی‌ها از کوثر به تکاثر از فطرت به نکبت...اما ارمیا با آن چهره و اسم پیامبرانه‌اش ما را به اشتباه می اندازد. او در این سفر به جای ایفای رسالتش و نمایش الگویی از زندگی که آن‌را صحیح می‌داند و به آن تعلق داشته سراسر نمایش است و خودزنی . خبر نداریم او چه‌طور از آن خانواده‌ی رفاه‌زده متحول شده و سر از جهه در می‌آورد اما از سکناتش می‌توان فهمید این تحول چه‌قدر باسمه‌ای و دور از عقلانیت بوده. در او اقامه‌ی هیچ معروفی را جز نماز که ابتدایی‌ترین دستور است نمی بینیم نه رابطه‌ی خوبی با خانواده و نه نشست و برخاستی با همفکرانش نه تفکری نه مطالعه‌ای. تنها دست گذاشته بر گوشه‌ای از جامعه که با او هم‌سنخ نیستند و بعد در تنهایی خود کز می‌کند از شهر به کوه پناه می‌برد و سه هفته سلوکی را تجربه می کند که دستاورد آن‌را مشاهده نمی‌کنیم جز این‌که بله مردم به غفلت آلوده‌اند و در پایان این سلوک هم با شنیدن خبر فوت امام با جمله نه امام نمی‌میرد یادآور ایمان یکی از شخصیت‌های پلید صدر اسلام می‌شود. با بازگشت و مرگش در مراسم تشییع امام ما را به سوال وا می‌دارد که آیا اکسیر معرفتی جبهه‌ها این بود‌؟