اسراب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنگ» ثبت شده است

حکایت یکی دیگر از ارباب فتوت است. روایت حلقه‌ی دیگری از سلسله‌‌‌ی جوانمردی. از آنها که نه فلسفه‌ی تاریخ خوانده اند نه هرمنوتیک نه فلسفه اما ته داستان را می‌دانند. آنجا که مجروحی عراقی دیده بود و سیزده کیلومتر کولش گرفته بود تا جایی که به محض رسیدن از شدت خستگی کارش به بیمارستان کشید، یعنی ته داستان را نمی دانست که اسیر اطلاعات می‌دهد و توبه می‌کند و برمی‌گردد و دوشادوش ایرانیان می‌جنگد و شهید می‌شود؟

آدمهای دست‌گیر کم شده‌اند. این کتاب داستان یکی از آنهاست. از خانواده تا گود زورخانه و سالن کشتی و محله و جبهه همه جا برایش عرصه‌ی دست‌گیری است و حتما تا اکنون و تا آن روز که این روزها یقینا او زنده تر است. دست‌گیری زاده غیرت است و غیرت انگار همزاد مردانگی. به تماشای این خصایص نشستم اینبار اما به روایت کیمیایی دیگر...

آخرین تصاویری که در کتاب آمده وسط معبر باریکی که دور تا دورش را مین گذاشته اند و دوسرش تانک ها زوم کرده‌اند روی بچه‌های داخل معبر و پنج روز تشنگی و تشنگی ابراهیم هادی این جا هم دست‌گیر است. پنج روزی که از خاکستر آن معبر حماسه‌ی کانال کمیل زاده شد ...و آوینی سوخته روایت آن حماسه شد و مستور ماند برای روزی که شاهدان گواهی می‌دهند .

برای خواندن این کتاب باید خالص شد . انگیزه فقط رفاقتی با اوست. از هیات دافعه برانگیز کتاب گذرکنید. پشت آن معنا هست و مردی که از آخرین حلقه های یک سلسله است.

 

سلام بر ابراهیم

نشر شهید ابراهیم هادی

چاپ پنجاه و هفتم - مرداد هزار و سیصد و نود و دو

دویست و پنجاه و شش صفحه

اگر کتاب را خواندید و معجزه اذان را...موقع اذان اگر کافه ما بودی حتما این صدا را خواهی شنید.

  • کافه چی

ساداکو من و تو چه قدر شبیهیم .

تو در آن روز سیاه ژاپن بودی و من در این سالهای سیاه ایرانم .

تو آن روز سیاه شده بودی اسباب بازی آن پسرک .

من این سالهای سیاه اسباب بازی که ام؟ پسرکها زیاد شده اند ساداکو! زیادتر...بی‌پرواتر...کریه‌تر...

پسرکها دشمن دویدن اند . پسرکها ضد دویدن‌اند.

معجزه در همان باور شرقی من و توست . باید پرواز کرد تا از دستشان رها شد . باید پرواز کرد . باید به پرواز در آورد . باید با هزار درنای کاغذی پرواز کرد تا نیستان ؛مقصد ما . زادگاه درناها.

ساداکو با هزار درنای کاغذی چه کارها که نمی‌شود کرد ...

ساداکو و هزار درنای کاغذی 

الینور کوئر

ترجمه مریم پیشگاه

و تصاویرِ رونالد هیلمر

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

چاپ ششم مهرماه هزار و سیصد و شصت و هشت

پنجاه و شش صفحه

  • کافه چی

صبح بود . دیرت شده بود صبحانه نخورده از خانه زدی بیرون ایستگاه  BRT شلوغ بود چشمت افتاد به ساختمان بلندی که کارگرانش داشتند کار می کردند و با چه اطمینانی آجر را تا ارتفاع مشخصی پرت میکردند و با چه ایمان دلهره‌آوری استامبولی مصالح بر دوش از روی تیر آهن های لخت و بی‌حفاظ رد می شدند . ترسیدی از تهورشان سرت را کردی توی گوشی و لایک زدی .

***

پرس شدی توی BRT . شهر وحشی شده ناخواسته چشمهایت میفتد به جاهایی که نباید می‌روی به جاهایی که نباید حرف می زنی با کسانی که نباید و انگار چاره ای هم نداری .

***

توی بانک ساعتی منتظر نوبت نشسته‌ای و لایک کرده‌ای روی آن صندلی‌های سرد پر سوراخ.

***

ظهر شده ساندویچی گرفته‌ای و گاز زده‌ای گوشه‌ی پیاده‌رو . بوی تند روغن سیاهی که مرد حالا حالاها دست از سرش بر‌نمی‌دارد ول کنت نیست . دوباره رفته‌ای پی کارت پلک‌هایت سنگین‌شده....تقلا...تقلا...

اولین رمان رضا امیرخانی روایت بازگشت بسیجی جوانی به نام ارمیا از جبهه به جامعه پس از پذیرش قطعنامه است. ایده‌ی جذابی است که از یک طرف یادآور هبوط است و از طرفی سفر من الحق الی الخلق...سفری از انقطاع به وابستگی‌ها از کوثر به تکاثر از فطرت به نکبت...اما ارمیا با آن چهره و اسم پیامبرانه‌اش ما را به اشتباه می اندازد. او در این سفر به جای ایفای رسالتش و نمایش الگویی از زندگی که آن‌را صحیح می‌داند و به آن تعلق داشته سراسر نمایش است و خودزنی . خبر نداریم او چه‌طور از آن خانواده‌ی رفاه‌زده متحول شده و سر از جهه در می‌آورد اما از سکناتش می‌توان فهمید این تحول چه‌قدر باسمه‌ای و دور از عقلانیت بوده. در او اقامه‌ی هیچ معروفی را جز نماز که ابتدایی‌ترین دستور است نمی بینیم نه رابطه‌ی خوبی با خانواده و نه نشست و برخاستی با همفکرانش نه تفکری نه مطالعه‌ای. تنها دست گذاشته بر گوشه‌ای از جامعه که با او هم‌سنخ نیستند و بعد در تنهایی خود کز می‌کند از شهر به کوه پناه می‌برد و سه هفته سلوکی را تجربه می کند که دستاورد آن‌را مشاهده نمی‌کنیم جز این‌که بله مردم به غفلت آلوده‌اند و در پایان این سلوک هم با شنیدن خبر فوت امام با جمله نه امام نمی‌میرد یادآور ایمان یکی از شخصیت‌های پلید صدر اسلام می‌شود. با بازگشت و مرگش در مراسم تشییع امام ما را به سوال وا می‌دارد که آیا اکسیر معرفتی جبهه‌ها این بود‌؟

من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ‌کس نمی‌تواند

کاوه گلستان

زندگیش همین بود ... بفهمد که الآن کجا "خبر"هایی است . آن خبری که سر تیغه ی مرگ و زندگی بود . دویدن . لحظه ای دیدن . انگشتی برای فشار دادن دکمه...چیک چیک

تمام تکاپوش برای نشان دادن بود . برای برهنه نشان دادن واقعیت صریح، رک ، لخت، تلخ.
تلخ بود. تلخی اش همیشه با خودش بود چه آن وقت که راه افتاده بود شهر نو و از عفونت آن‌جا عکس گرفته بود چه عکسهایش از انقلاب و چه جنگ ، اگر بعضی عکسهای انقلاب را استثنا کنیم ، همه فاجعه اند زیبا نیستند چرکند .