اسراب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است

بعضی وقت‌ها خاصه وقت‌هایی که بعد از یکی‌دوماه برمی‌گردم به شهرم؛همدان  وقت‌هایی که پس از دو ماه دل‌تنگی با شوق می‌نشینم پای صحبت بابا مامان و عمه و خاله و فلانی و بهمانی دلم می‌گیرد ...پاک دمغ می‌شوم که می بینم دعواهای این سال‌ها همان است که بود و حرف‌ها همان است و عصبانیت‌ها سر همان قبلی‌هاست و بدبختانه فکر‌ها و مغزها همان‌اند...نه... خودم را بالاتر از آن‌ها نمی‌بینم ولی دلزده می‌شوم از بوی دل‌به‌هم‌زن این صحبت‌های راکد...می‌ترسم از این که داریم سر این یک بر nمیلیارد سالی که از کل هستی نصیب ما شده چه می‌آوریم...دلم برای خودم می‌سوزد که روز‌ها می‌گذرد ومن آن نمی‌دانم که را نشناخته‌ام و خودم را هم... می‌ترسم از دور خالی ‌زدن‌های طولانی. از ذهنی که فقط با دیدن محسوسات لذت می‌برد و با آن‌ها بدجور اخت گرفته...می‌ترسم از ایمانی که طعم شک را نچشیده باشد و یک بار کل محتویاتش را دور نریخته‌اند و از نو نساخته باشندش..می‌ترسم ...این کتاب اگرچه رمان است اما قصه‌ی این و آنی است که در این سه‌هزار سال ترسیده‌اند و با چه صبر و مرارتی از  موهای خرگوش  شعبده بالا کشیده‌اند و در لحظه‌ای و شاید لحظه‌هایی پرسکوت خیره شده‌اند به چشم‌های شعبده‌باز...