اسراب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حال خوب کن» ثبت شده است

من یکروز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعداز ظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمی شد...

وااای....این تنها واکنشم بود وقتی افتتاحیه ی رمان را خواندم. سیزده مرداد چرا؟ همان روزی که پسر پانزده ساله توی سررسیدش نوشت: سیزده مرداد هشتاد و هشت_ناگاه یک نگاه...سیزده مرداد یعنی سالیانی قبل برای شخصی دیگرچنین حسی را داشته؟ حسی همانگونه که در هزار وسیصد و هشتاد وهشت پسر پانزده ساله تجربه اش کرد. آدم به بعضی رمانها نوعی تعلق دارد و رفاقت من با این کتاب هم با همین جمله شروع شد... بعدها لاله‌زارگردی و غم سینماهای سوخته و کشف سینما رکس و کوچه‌ی اتحادیه...و سه‌شنبه شب پیش وقتی با دوستی داشتیم حرفی از "آن‌ها" می‌زدیم گفت "برو دایی‌جان ناپلئون بخون" چهارشنبه‌ وقتی از سومین ‌امتحان حرام‌زاده آن روز خلاص شدم یک‌راست رفتم کتاب‌خانه‌ی دانشگاه و با دایی‌جان برگشتم. سه‌روزه کتاب را سرکشیدم...وای آن سه‌روز تابستانی را در آغاز اردی‌بهشت نود و پنج فراموش نمی‌کنم. آن سه‌روز  لیوان شربت‌آلبالویی که مش‌قاسم درست کرده‌بود دستم بود و با هم دیوارهای خانه‌ی اتحادیه را گوش می‌ایستادیم.

فکرش را بکن ...این همه آدم...این همه مخلوق...فقط داستان های آدم های شهرک اکباتان یا آتی ساز را بخواهی در نظر بگیری سرسام می گیری. آدم‌هااند و داستان‌هایشان که در زمانها و جغرافیاها می آیند بعضی محو می شوند بعضی جاودان و بعضی خود را به حافظه ها و کتابهای تاریخ تحمیل می کنند. شاید قیامت اختتامیه‌ی یک جشنواره‌ی داستان باشد. جشنواره‌ای که از همان اولی که فراخوانش را زدند روی دیوار عرش رتبه‌‌ی نخستش مشخص بود و همه انتظار می‌کشیدند تا فقط نوبتش برسد. تا آقای دانای کل سرودش را آغاز کند و هر کس بهانه‌ای می‌جست تا حتی شده در گوشه‌ای از داستان او _در میزانسن او_ حداقل رد شده باشد. رقابت شاید برای تقدیری‌ها معنا داشته باشد اما رتبه‌های بعدیِ او می‌رفتند تا نوید آمدنش را بدهند و پشت تریبون سخن کوتاه می‌کردند تا نوبت او برسد نوبت محمد... 

هکلبری فین

  در جستجوی آزادی 

بس که تمدن بشری را نکبت گرفته . جایی که رابطه ی پدر و پسری شده رابطه ی هک و باباش . جایی که میس واتسون که اهل خدا و پیغمبر است برای ۸۰۰ دلار می خواهد برده اش جیم را از زن و بچه اش جدا کند و به ناکجا   بفرستد . برای هک فین که از آن اول هم ،از همان جایی که تام سایر توصیفش را برایمان کرد ، نماد آزادی از قید هر تعلقی بود  چاره ای جز فرار باقی نمی ماند . هک برای آزادی از این همه نفاق و جیم برای آزادی از بردگی سوار بر کلک به دل رودخانه می زنند . در جستجوی ایالت های آزاد...

  کتاب تو را با خود می برد مثل جریان رود میسی سیپی . تو هم با هک و جیم همسفر می شوی شاید برای آزادی از واقعیت . مقصد هر سه نفرمان آزادی است . بی که بدانیم کجا می رویم اما حداقل می دانیم هر نقطه ای از خراب شده ای که به آن تعلق داشتیم بهتر است .

  گهگاه با هک و جیم کلک را گوشه ای مخفی می کنی . پیاده می شوی و تمدن را سرک می کشی اما وقتی پرچم ریا و تعصب و قساوت روی همه جا کوبیده شده کلک را ترجیح می دهی و بر خواهی گشت .جاهای دیگر شلوغ و تنگ و ترش است . کلک نه . کلک دلواز و راحت و آرام آسوده است . تو این دنیا هیچ جا بهتر از کلک نیست.

  

تام سایر در جستجوی کودکیِ از دست رفته

 تابستان ده سالگی . تابستان نوزده سالگی . تابستان بیست سالگی. شاید لذت بخش ترین تجربه ی این سه تابستان وارد شدن به دنیای تام سایر باشد .
 دوست دارم رمان ها را در شرایطی بخوانم که بتوانم حداقل از نظر زمانی یا مکانی با شخصیت هایش اشتراک داشته باشم . به همین خاطر بود که برای خواندن خداحافظ گاری کوپر چند ماه صبر کردم تا زمستان بشود تا موقع خواندنش برف را از نزدیک حس کنم . یا مثلا بار دیگر شهری که دوست می داشتم نادر ابراهیمی را با وجود این که چهار سال از زمان خریدش می گذرد هنوز نخوانده ام. گذاشتمش کنار برای یک سفر دو سه روزه ی اردی بهشتی به شمال ؛ وقتی بخوانمش که بوی بهار نارنج پیچیده باشد . نمی دانم شاید این هم نوعی دیوانگی است از سنخ همان کمال گرایی ها...
 اما تابستان امسال و پارسال ...