اسراب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاریخ شفاهی» ثبت شده است

گلستان یازدهم_بهناز ضرابی زادهگورستان شهر من همدان تکهای دارد که بر خلاف تکههای دیگر گورستان هوایش سنگین نیست؛ وسط پاییز هم اگر باشی لطیف است و رها. مرگ آنجا چهرهی دیگری دارد؛ مضطربت نمیکند. میگوید منم مرگ ببین چه راحتم؛ مرگ در آن تکه عین خودِ زندگی است .آن جلوها همان ردیفهای اول یا دوم دو قبر به هم چسبیده وجود دارد "شهید محمدامیر چیتسازیان وشهید علی چیتسازیان فرزند ناصر...چون دلآرام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم"..علی چیتسازیان در شهر من اسم آشنایی است. شهیدِ همدان. همرزمانش آرزوی دیدن دوباره‌‌ی علی آقا را دارند. این و آن می‌گویند علی‌آقا فلان بود و علی‌آقا بهمان. علیآقا برای آنها که دیدهاند او را علیآقاست و برای آنانکه او را ندیدهاند بیشتر اسم علیآقاست. خودش نیست. تصویر ماتی است که گاه در قالب چند قصهی ساختگی و مبالغهآمیز حرکت میکند.

شهر من سرد است. پاییز و زمستان و فروردین تاریک و دلگیری دارد. اگر با مهر و محبتی سرت را گرم نکنی نمیشود پاییز و زمستانش را سر کنی. سخت میگذرد. با بغض میگذرد. علیآقا از وسط آتش خوزستان و جنگ گاهی سری به شهرش میزد و باری در دل همین سر زدنها دل دختر دبیرستانی را به خودش گرم کرده بود. این دو نفر قدم زدند با هم. برگهای زرد را شاهد گرفتند برای شروعشان. علی‌آقا همان که مردم از شجاعت‌هایش در جبهه قصهها ساخته بودند پیش دختر چه ساده و مهربان لبخند زده بود و با آن لهجه همدانی "گُلُم" صدایش کرده بود. دختر لبخند زده بود. یخ پشت پنجرهها آب شده بود. چراغ خانه روشن بود. علیآقایی که ماهی یکبار میآمد و دختری که معنایش را با او و در او پیدا کرده بود. آن وقتهایی که علیآقا میآمد،آقاناصر و آقا صادق و امیر و مریم و منصوره خانم و علی و زنش مینشستند سر سفره اناری دانه میکردند و صدای خندههای مردانهای که از پنجره میگذشت.

من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ‌کس نمی‌تواند

کاوه گلستان

زندگیش همین بود ... بفهمد که الآن کجا "خبر"هایی است . آن خبری که سر تیغه ی مرگ و زندگی بود . دویدن . لحظه ای دیدن . انگشتی برای فشار دادن دکمه...چیک چیک

تمام تکاپوش برای نشان دادن بود . برای برهنه نشان دادن واقعیت صریح، رک ، لخت، تلخ.
تلخ بود. تلخی اش همیشه با خودش بود چه آن وقت که راه افتاده بود شهر نو و از عفونت آن‌جا عکس گرفته بود چه عکسهایش از انقلاب و چه جنگ ، اگر بعضی عکسهای انقلاب را استثنا کنیم ، همه فاجعه اند زیبا نیستند چرکند .

گل آقاخیلی وقت است که دهه‌ی شصت تمام شده . دهه‌‌ی سنگر‌های داخل خیابان‌ها‌،‌دهه‌ی ضربدرهای روی شیشه‌ها‌،‌‌دهه‌ی کوپن‌،‌صف‌،مدرسه‌های شلوغ‌،کوچه‌هایی که هر‌چند‌هفته از آدم متراکم می‌شدند و تابوتی روی دوش‌ها و "این گل پرپر از کجا آمده" و برگه‌های سرخ و سفیدی که سر کوچه‌ها می‌زدند "‌و شهید قلب تاریخ است‌" و دهه‌ی کارمندهایی که هر‌روز روزنامه‌‌ی "اطلاعات" را که بوی تند کاغذ‌کاهی و سرب می‌داد را کنار سبزی و تخم‌مرغ می‌خریدند و عصرها ستون ثابت صفحه‌ی سه را بلند می‌خواندند و لبخند می‌زدند و راضی بودند که کسی هست که حرف دل را بزند.

خیلی وقت است که دهه‌ی هفتاد تمام شده . دهه‌ای که روی دکه‌ها و بین روزنامه‌ها مجله‌ای بود که سیاست را با لبخند و رنگ به خانه‌ها می‌آورد و به میز ادارات و صندلی سلمانی‌ها و قفسه‌ی کتابخانه‌ها . به مسئولین جوالدوز می‌زد و سیاستمداران اعتبارشان را در کاریکاتورهای روی‌جلد او جستجو می‌کردند. قهرمان این دو دهه گل‌آقا بود . راز گل‌آقا چه بود؟ گل‌آقا که بود؟ خودی بود؟ چرا دیگر تکرار نشد؟

سایهوَظِلٍّ مَمْدُودٍ 

وقتی محبتی در دل آدم ریشه دواند دوام آن با دست نیافتنی بودن محبوب است.انگار که باید از یک حدی نزدیکتر نشد تا آن شکوه همیشگی بماند. انسان هایی هستند که از دور با عظمت به نظر می رسند اما وقتی به آن ها نزدیک می شوی وقتی لمسشان می کنی حس می کنی انگار به دکور یک تئاتر تاریخی دست کشیده ای به یک عظمت عاریتی...

سایه تا قبل از مطالعه ی این کتاب  برایم تداعی کننده یک شکوه فراموش شده بود. بخش عمده ی عظمت او در نگاه من به خاطر سکوت او بود این که سایه با کسی مصاحبه نمی کند...
اول از دیدن کتاب یکه خوردم...روی جلد عکس سایه بود و آن جهره پر شکوه که با سیگاری بر لب شکوهش افزون شده بود اما اگر این خود اوست این دو جلد ۱۵۰۰ صفحه ای چه می گوید...

کتاب مجموعه گپ و گفت هایی در بازه زمانی پنج ساله است که میلاد عظیمی از دوستان سایه گرد آورده . آقای عظیمی سی وچند ساله از استادان ادبیات دانشگاه تهران است. شاگرد دکتر شفیعی کدکنی است و از طریق ایشان به خلوت سایه راه پیدا کرده.