اسراب

اولین رمان رضا امیرخانی روایت بازگشت بسیجی جوانی به نام ارمیا از جبهه به جامعه پس از پذیرش قطعنامه است. ایده‌ی جذابی است که از یک طرف یادآور هبوط است و از طرفی سفر من الحق الی الخلق...سفری از انقطاع به وابستگی‌ها از کوثر به تکاثر از فطرت به نکبت...اما ارمیا با آن چهره و اسم پیامبرانه‌اش ما را به اشتباه می اندازد. او در این سفر به جای ایفای رسالتش و نمایش الگویی از زندگی که آن‌را صحیح می‌داند و به آن تعلق داشته سراسر نمایش است و خودزنی . خبر نداریم او چه‌طور از آن خانواده‌ی رفاه‌زده متحول شده و سر از جهه در می‌آورد اما از سکناتش می‌توان فهمید این تحول چه‌قدر باسمه‌ای و دور از عقلانیت بوده. در او اقامه‌ی هیچ معروفی را جز نماز که ابتدایی‌ترین دستور است نمی بینیم نه رابطه‌ی خوبی با خانواده و نه نشست و برخاستی با همفکرانش نه تفکری نه مطالعه‌ای. تنها دست گذاشته بر گوشه‌ای از جامعه که با او هم‌سنخ نیستند و بعد در تنهایی خود کز می‌کند از شهر به کوه پناه می‌برد و سه هفته سلوکی را تجربه می کند که دستاورد آن‌را مشاهده نمی‌کنیم جز این‌که بله مردم به غفلت آلوده‌اند و در پایان این سلوک هم با شنیدن خبر فوت امام با جمله نه امام نمی‌میرد یادآور ایمان یکی از شخصیت‌های پلید صدر اسلام می‌شود. با بازگشت و مرگش در مراسم تشییع امام ما را به سوال وا می‌دارد که آیا اکسیر معرفتی جبهه‌ها این بود‌؟

من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ‌کس نمی‌تواند

کاوه گلستان

زندگیش همین بود ... بفهمد که الآن کجا "خبر"هایی است . آن خبری که سر تیغه ی مرگ و زندگی بود . دویدن . لحظه ای دیدن . انگشتی برای فشار دادن دکمه...چیک چیک

تمام تکاپوش برای نشان دادن بود . برای برهنه نشان دادن واقعیت صریح، رک ، لخت، تلخ.
تلخ بود. تلخی اش همیشه با خودش بود چه آن وقت که راه افتاده بود شهر نو و از عفونت آن‌جا عکس گرفته بود چه عکسهایش از انقلاب و چه جنگ ، اگر بعضی عکسهای انقلاب را استثنا کنیم ، همه فاجعه اند زیبا نیستند چرکند .

تا همیشه آشنانمی دانم شاید چاره‌ی دیگری نباشد. شاید برای شناخت او ‌، برای نگریستن به عظمتی چنین راه دیگری هم نباشد‌.‌وقتی عظمت در قاب چشمانت جا نمی گیرد نباید دورتر بایستی که از دور او در چشمانت جا می گیرد اما دیگر عظیم نیست و از دور دیدن چه فایده‌ای دارد جز این که بدانی او وجود دارد؟ نباید دورتر ایستاد باید عظمت را خرد کرد باید تکه تکه کرد و این تکه‌ها را از نو کنار هم چید. پازل به پازل حالا که نمی شود او را کل او را تمامیتش را خیره بشوی بیا  رد پایش را نگاه کنیم.

داستانک‌ها را خواندم و سعی کردم بفهمم هر داستانک شاخه‌ی کدامین درخت باغ فطرت اوست؟ فکر کنم چیزی که او را این چنین خاص کرد و دوست‌داشتنی و جدی و مجاهد و در عین‌حال آرام ولی پر جذبه و او را خمینی کرد مرد بودن به غایت اوست. خمینی مرد بود. کاوه گلستان گفته بود جدی ‌ترین فرد ممکن است یک درصد شوخی در او نیست. در تک‌تک تصویرنوشت های این کتاب فتوت و مردانگی  جلوه دارد. از آن‌که او زندگیش به جنگ با نامردها گذشت نه او نامردها را برمی‌تابید و نه نامردها او را. از آنکه خم به ابرو نمی‌آورد. می گفت نه آمدنش چیری هست نه رفتنش و نه مرگش هیچ‌کدام ازینها چیزی نیست. چنان مصطفایی را داد و چیزی نگفت ولی برای زمین خوردن کودکی در تظاهرات گریسته بود.

از آنکه مردانگی‌اش چنان حجمی داشت که شد پدر یک ملت و یک عصر . خمینی برای همه پدری کرد اما پدرها هم خسته می‌شوند گاهی...

تا همیشه آشنا

تصویرهایی از زندگی امام خمینی

محمود محمدی نسب

نشر روزانه

چاپ اول سال هزار و سیصدو نود و دو

سیصد و بیست صفحه

  • کافه چی

گل آقاخیلی وقت است که دهه‌ی شصت تمام شده . دهه‌‌ی سنگر‌های داخل خیابان‌ها‌،‌دهه‌ی ضربدرهای روی شیشه‌ها‌،‌‌دهه‌ی کوپن‌،‌صف‌،مدرسه‌های شلوغ‌،کوچه‌هایی که هر‌چند‌هفته از آدم متراکم می‌شدند و تابوتی روی دوش‌ها و "این گل پرپر از کجا آمده" و برگه‌های سرخ و سفیدی که سر کوچه‌ها می‌زدند "‌و شهید قلب تاریخ است‌" و دهه‌ی کارمندهایی که هر‌روز روزنامه‌‌ی "اطلاعات" را که بوی تند کاغذ‌کاهی و سرب می‌داد را کنار سبزی و تخم‌مرغ می‌خریدند و عصرها ستون ثابت صفحه‌ی سه را بلند می‌خواندند و لبخند می‌زدند و راضی بودند که کسی هست که حرف دل را بزند.

خیلی وقت است که دهه‌ی هفتاد تمام شده . دهه‌ای که روی دکه‌ها و بین روزنامه‌ها مجله‌ای بود که سیاست را با لبخند و رنگ به خانه‌ها می‌آورد و به میز ادارات و صندلی سلمانی‌ها و قفسه‌ی کتابخانه‌ها . به مسئولین جوالدوز می‌زد و سیاستمداران اعتبارشان را در کاریکاتورهای روی‌جلد او جستجو می‌کردند. قهرمان این دو دهه گل‌آقا بود . راز گل‌آقا چه بود؟ گل‌آقا که بود؟ خودی بود؟ چرا دیگر تکرار نشد؟

درنای نهم / ق

قدفتر خاطرات طراوت... 

قیصر برای خیلی ها تنها یک شاعر نیست. به قول سید حسن "مهربانی مجروح" است . به قول بیابانکی "تلفیق آب و آینه و خنجر" است و به قول خودش " درد " است. قیصر برای من یعنی تجسم واژه لطافت . لطافت " بوی باران " ، لطافت " آفتاب مهربانی " ، لطافت " نیلوفرانه ".

قیصر برای من سالکی است که در پله پله ی سلوکش ، در صحرا صحرا دویدن هایش "لطافت" را از قلب به زبانش جاری کند. این پله های سلوک هر کجا باشند پاسخ او همان است. چه پله های سنگی و قدیمی دانشگاه تهران باشند چه سر سفره ی عقدش چه پشت میزی که او ساقی و سردبیر سروش نوجوان بود و چه روی تخت دیالیزی که قیصرمان را با آن گیسوان سربی شبیه حضرت ایوب کرده بود. صحبت با این کتاب را غنیمت شمرید . هر یادگاری که از همزاد عاشقان جهان رسیده باشد مغتنم است .

ق 

گمانه هایی درباره قیصر امین پور

سجاد خسروانی

خیزش نو

چاپ اول هزار و سیصد و نود و سه

صد و هفده صفحه

  • کافه چی

سالهای رنجچگالی زندگی 

صدر.... یاد چه باید بیفتم؟ آن پل بزرگ ؟ یا آن تحلیلگر فوتبال ؟ یا آن روحانی مصلح خوش سیما که آرزو داشتیم با رفتن قذافی پیدایش شود؟ با خواندن این کتاب با صدر دیگری آشنا می شوید صدری که عظیم تر از اولیست و اعجاب انگیزتر از دومی و زندگیش حسرتبار تر ازسومی...

دریغ... واژه ای است که هنگام خواندن این کتاب زیاد استفاده اش می کنید. بعضی وقتها بی اختیار...
زمین چه قدر باید منتظر تولد آدمی مثل او باشد؟ چه قدر باید از دور خالی های ما کم مایگان و میان مایگان حرص خورده باشد و بعد درست وقتی کسی پیدا شود که با نبوغش بخواهد همان زمین را جایی بهتر کند برای زندگی همان میان مایگان و کم مایگان بیایند و گلویش را بفشارند.

صدر عجیب بود. بزرگ بود. بزرگیش عجیب بود. آدمی که گاه بیست ساعت در روز مطالعه کند عجیب نیست؟ فکری ورزیده داشت. به تنهایی داشت بار تمدنی را به دوش می کشید . نوآور بود . تحول را از جایی شروع کرده بود که کسی جرأت تغییر آن را هم نداشت ؛ حوزه.
دنبال هرس ساقه ها نبود دنبال مسیر دادن به ریشه ها بود . در خاکی نفس کشید که صدای هر تنفسی گوش حاکمش را آزار می داد. می دانست که عزت لگدمال شده را فقط باید با خون جلا داد . بی پروا شد و شد پروانه کسی که دستانش باغ عقیم همسایه را جوانه آورده بود . در خمینی ذوب شد...


محمد

آخرین فرستاده ؛ چند تصویر تار و نا پیوسته  

زندگی آخرین فرستاده را باید میلی متری خواند. او که بهانه هستی است. او که آمده تا پدری کند . او که آمده تا با او سفر کنیم . او که نهال عزیزی را که ۱۲۴۰۰۰ نفر از آن مراقبت کرده اند و دست به دست به یکدیگر سپرده اند را از گلدان در می آورد و می کارد...ای کاش می شد که از او خواند... فقط از او...اما نوشتن از او حکایتی دگر است...کتاب آقای محلاتی دو حسن دارد ؛ سعی ایشان در از قلم نینداختن حوادث , دیگری نثر روان کتاب ، همین. کتاب چهل سال پیش نگاشته شده و برای مخاطبین امروزی کارایی چندانی ندارد .شیوه نگارش کتاب بسیار عوامانه است چنانچه در پایان کتاب خبری از منابع نیست و به جز معدودی موارد منبع حوادث ذکر نگردیده. شخصیت پردازی مناسبی هم از شخص پیامبر صورت نگرفته. عجیب است با این که خداوند او را با خلق عظیمش ستوده نویسنده در بیان این عظمت بسیار کوتاه آمده . کتاب به ذکر جزییات رفتاری سید نپرداخته بیشتر سعی نویسنده بر بیان حوادث بوده و نه بیان حالات و حیات سید در بستر این حوادث. ازین رو بین مخاطب و پیامبر این کتاب عاطفه ای شکل نمی گیرد .

کتاب بیشتر اطلاعات می دهد تا عمق و درک . با مشتی اطلاعات کی می توان به عالم او وارد شد؟

شاید بزرگترین اشتباه نویسنده کنار گذاشتن سیره عرفانی آن حضرت و پرداختن به تاریخ صرف است. انسان دنیای مدرن سخت نیازمند پیغمبری قابل لمس است.

با این همه کتاب برای افرادی مانند من که اطلاعات کمی از تاریخ اسلام دارند در ارائه کلیات موفق است و برای پله نخست می تواند گزینه مناسبی باشد.

زندگانی حضرت محمد

سید هاشم رسولی محلانی

دفتر نشر فرهنگ اسلامی

چاپ بیست و دوم سال هزار و سیصد و هشتاد وشش

ششصد و شصت و هفت صفحه

  • کافه چی

سایهوَظِلٍّ مَمْدُودٍ 

وقتی محبتی در دل آدم ریشه دواند دوام آن با دست نیافتنی بودن محبوب است.انگار که باید از یک حدی نزدیکتر نشد تا آن شکوه همیشگی بماند. انسان هایی هستند که از دور با عظمت به نظر می رسند اما وقتی به آن ها نزدیک می شوی وقتی لمسشان می کنی حس می کنی انگار به دکور یک تئاتر تاریخی دست کشیده ای به یک عظمت عاریتی...

سایه تا قبل از مطالعه ی این کتاب  برایم تداعی کننده یک شکوه فراموش شده بود. بخش عمده ی عظمت او در نگاه من به خاطر سکوت او بود این که سایه با کسی مصاحبه نمی کند...
اول از دیدن کتاب یکه خوردم...روی جلد عکس سایه بود و آن جهره پر شکوه که با سیگاری بر لب شکوهش افزون شده بود اما اگر این خود اوست این دو جلد ۱۵۰۰ صفحه ای چه می گوید...

کتاب مجموعه گپ و گفت هایی در بازه زمانی پنج ساله است که میلاد عظیمی از دوستان سایه گرد آورده . آقای عظیمی سی وچند ساله از استادان ادبیات دانشگاه تهران است. شاگرد دکتر شفیعی کدکنی است و از طریق ایشان به خلوت سایه راه پیدا کرده.

بنگر جوانه ها را

نوروز که وقت کافه آمدن نیست ... البته شاید هم باشد...به شرطی که  راهت را دور کنی ...از مسیری بیایی که توی مسیر کافه کلی شکوفه ببینی ...کلی جوانه ببینی ... کافه جایی نباشد که توی افقش کوه نباشد که تو صبح بهار باید تری سنگ هارا خیسی خاک را اگر چه از دور ببینی. کافه باید توی پیاده رویی باشد که تو صبح چشمت را ببندی و قدم بزنی و گوش بدهی به صدای جوی آب و اگر مثل من دیوانه ای کفشت را هم دربیاوری که سرما جوانه بزند توی استخوانت و همچنان چشم بسته بروی و حس کنی به کافه وقتی رسیده ای وقتی بوی قهوه در آن هوای زلال و متراکم از اکسیژن ریه ات را پر گرما کند  و کفش ها را پا کنی و از پشت شیشه ببینی که کافه برای تو خالی است . و در را باز کنی و آن زنگوله دوباره بهت خوشامد بگوید و بروی سراغ قفسه و "آیینه ای برای صدا ها" را برداری و بنشینی روی نزدیکترین صندلی به پنجره و باز کنی کتاب را و از "بودن و سرودن" را بخوانی . و من برایت و من این بار برایت چای بیاورم ... و تو به من لبخند بزنی ....

  • کافه چی

هکلبری فین

  در جستجوی آزادی 

بس که تمدن بشری را نکبت گرفته . جایی که رابطه ی پدر و پسری شده رابطه ی هک و باباش . جایی که میس واتسون که اهل خدا و پیغمبر است برای ۸۰۰ دلار می خواهد برده اش جیم را از زن و بچه اش جدا کند و به ناکجا   بفرستد . برای هک فین که از آن اول هم ،از همان جایی که تام سایر توصیفش را برایمان کرد ، نماد آزادی از قید هر تعلقی بود  چاره ای جز فرار باقی نمی ماند . هک برای آزادی از این همه نفاق و جیم برای آزادی از بردگی سوار بر کلک به دل رودخانه می زنند . در جستجوی ایالت های آزاد...

  کتاب تو را با خود می برد مثل جریان رود میسی سیپی . تو هم با هک و جیم همسفر می شوی شاید برای آزادی از واقعیت . مقصد هر سه نفرمان آزادی است . بی که بدانیم کجا می رویم اما حداقل می دانیم هر نقطه ای از خراب شده ای که به آن تعلق داشتیم بهتر است .

  گهگاه با هک و جیم کلک را گوشه ای مخفی می کنی . پیاده می شوی و تمدن را سرک می کشی اما وقتی پرچم ریا و تعصب و قساوت روی همه جا کوبیده شده کلک را ترجیح می دهی و بر خواهی گشت .جاهای دیگر شلوغ و تنگ و ترش است . کلک نه . کلک دلواز و راحت و آرام آسوده است . تو این دنیا هیچ جا بهتر از کلک نیست.