درنای سی و سوم / پله پله تا ملاقات خدا
پنج شش سالم بود. سؤالم از بابا این بود " بابا این آدمه میره بهشت؟" "اون میره جهنم؟" "این چون دوست بیل کلینتونه میره جهنم؟"
الان شاید سهچهار سال است که سؤال با لباس دیگری در ذهنم ظاهر میشود. زندگیش میارزید؟ خوب بود؟ هفتاد سال رو چی کرد؟ من این 22سال رو چی کردم؟ باید این سالها رو چیزی کنیم؟ چه بکنیم خوبه؟ شاید تقصیر خودم است که نوجوانیم را با زندگینامهها سپری کردم. او در سن بیست سالگی اولین داستانش را نوشت. در 23 سالگی همکاریش را با توفیق آغاز کرد. در بیست و دو سالگی پس از اتمام مهندسی در کنکور انسانی شرکت کرد. دوراهیها. سهراهیها. nراهیها. آی زندگی چه کارت کنم. مطهری شوم یا سروش؟ فراستی شوم یا فرهادی؟ جلال شوم یا یوستین گردر؟ سرهنگی شوم یا ایرج افشار؟ زندگی... زندگی ...زندگی با چه مظروفی باید پرت کرد؟ نکند قبل از پاسخ زنگ را بزنند و نوبت نفر بعدی شود. کاش میدانستم روی این دیوار چه باید بکشم؟
باید زندگی را اسطوره کرد؟ کسانی که خوش زیستهاند نیتشان این بوده؟ یا در مسیری که با طهارت و عشق و ایمان پیمودند چشمشان به قلهی دیگری بوده...قاف.
بی آنکه بشناسمش بی آن که بدانمش برایم عظیم بوده. هماو که برایم نه یک فرد که از قلههای انسانیت است. نه یک فرد که عالَمیاست وسیع و مرتفع. فقیهی که زندگی برایش چنان نبود که تکیهزدن بر کرسی فتوا و ارادت مریدان و آن جاه فقیهانه فریبش دهد و او را از آن قله غافل کند. فقیه شهر بودن و آن وقار کجا و طعن این و آن شنیدن کجا؟ از فقه گفتن و موعظه خلق الله به آن غزلهای مستانه و رقص در بازار رسیدن. از مرجع و ملجأ متشرعان بودن به مریدی شمس و صلاح الدین و حتی شاگردش حسامالدین رسیدن و اینها همه از دید ظاهربین من است زندگی_لحظه لحظهی زندگی_ برای او طیکردن دو پله بود؛ قطع پیوند با تعلقات خودی و قطع پیوند با خودی و همین دوپلهی تبتل و فنا بود که او را تا ملاقات خدا پیشبرد. خود در غزلی گفتهبود "یکدستهی گل کو اگر آن باغ بدیدیت؟" و برایمان پس از ملاقات آن نورمطلق نه دستهگل که دریاهایی از گل ارمغان آوردهبود مثنوی...غزلیات...و سیرهی او درین شصت و اندی سالی که زیستهبود و هنوز فریاد نالهی او از جدایی به اتمام نرسیده و امتداد آن خروش آتش به جان عالمیان میزند. نغمهی پایانناپذیر او نسل در نسل در دلها زبانه میکشد تا نی باقیست و تا درد جدایی از نیستان.
آنچه مولانا در اینمجالس املا میکرد حماسهی روح بود. سرگذشت سیر بیوقفهی روح در جستجوی مقهورانهیی که در آن ملاقات خدا را غایت حرکت و سلوک خویش میساخت. مثنوی سفرنامهی روح انسانی است در بازگشت به مبدأ. بازگشت حماسهآمیزی که حکایت و شکایت نی رمز انگیزهی آن است و خط سیرش از میان خطرها و بحرانهای عظیم روحانی و روانی میگذرد، فقط با طی کردن فاصلهتبتل تا فنا ممکن است.
با مثنوی آمده است که لذت پرواز را به همه بچشاند. از مسیری بگوید که رفتهاند و طی آن برای آدمی ممکن است. نردبان آسمان است...
مرغ چون از زمین بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد این قدر باشد که از دام دور باشد همچنین اگر کسی درویش شود و به کمال درویشی نرسد این قدر که از زمرهی خلق و اهل بازار ممتاز باشد.
مطالعهی زندگانی او کرامت آدمی و قدرت این مخلوق را به انسانها یادآوری میکند. اویی که چون شمس را دیگر نیافت در ذهن خود و در شعرش معشوق خود،ولی خدا، شمس را بازآفرید و با آن انس گرفت.
دکتر عبدالحسین زرینکوب با اشراف بر منابع موجود دربارهی زندگی مولانا و جدا کردن افسانههایی که ساختهی ذهن مریدان است و با تحلیلهای جامعی که از زندگی مولانا، وقایع تاریخی زمانهی او و آموزههای عرفان اسلامی و نیز با نثر استوار خود کتابی آفرید که خواننده بر خود فرض میداند باید ملاقاتی بیش از یک دور مطالعه با این برگ زر داشته باشد.
پله پله تا ملاقات خدا
درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا جلالالدین محمد رومی
عبدالحسین زرین کوب
انتشارات علمی
چاپ سیام_سال هزار و سیصد و هشتاد ونه
سیصد و چهل و هفت صفحه(با فهرستها سیصد و نود و چهار صفحه)