اسراب

من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ‌کس نمی‌تواند

کاوه گلستان

زندگیش همین بود ... بفهمد که الآن کجا "خبر"هایی است . آن خبری که سر تیغه ی مرگ و زندگی بود . دویدن . لحظه ای دیدن . انگشتی برای فشار دادن دکمه...چیک چیک

تمام تکاپوش برای نشان دادن بود . برای برهنه نشان دادن واقعیت صریح، رک ، لخت، تلخ.
تلخ بود. تلخی اش همیشه با خودش بود چه آن وقت که راه افتاده بود شهر نو و از عفونت آن‌جا عکس گرفته بود چه عکسهایش از انقلاب و چه جنگ ، اگر بعضی عکسهای انقلاب را استثنا کنیم ، همه فاجعه اند زیبا نیستند چرکند .

افتاده بود دنبال مرگ. آدم وقتی دچار هیجان میشود یک نوع فعل و انفعال شیمیایی در مغزش اتفاق می افتد. من به آن هیجان معتاد شده بودم و مدام میخواستم که آنجا باشم واین تبدیل به یک مکانیزم رفتاری من شده بود.گاهی اوقات احساس میکردم لاشخورم چون با هیلیکوپتر به هر جا که کشت و کشتار جریان داشت می رفتیم و عکس می گرفتم و جنازه ها را جمع میکردیم. دچار بحران روحی شده بودم . مدام فکر میکردم چرا او می افتد من نمی افتم . بعد از جنگ تا سالها خودم را پیدا نمیکردم . حتی در بیداری لحظه های جنگ در برابر چشمانم ظاهر میشد. در طول جنگ همیشه یک دستمال داشتم که همراهم بود و آن را در مواقع ضروری جلوی دهان و بینی ام می بستم . این دستمال در ذهن من بوی مرگ میدهد. بارها این دستمال را شسته ام به آن گلاب زده ام اما کماکان بوی مرگ میدهد. جنگ باعث شد که من دچار یک اضطراب دائمی در باره گذشت زمان شوم. هیچ چیز مرا نمیترساند، هیچ چیز حیرت زده ام نمیکد، حس زیادی ندارم، من نهایت آنرا دیده ام . می خواهم حرکت کنم و کاری انجام بدهم هر چه بیشتر، شاید به همین دلیل است که دیگر از هیچ چیز نمترسم و شاید به همین دلیل است که بین من و بقه آدمها یه فاصله ایجاد شده است، فاصله ایی که دیگر فکر نمیکنم بتوانم آنرا از میان بردارم .

چه می‌خواست بگوید ؟ مدام با هر عکسش به صورت عالم سیلی می‌زد که چرا هیچکس اینچا را نمی‌بیند.

کاوه گلستان تلختر هم می‌توانست باشد اگر آن چند عکس را نگرفته بود.

چه عاملی باعث شد که من کاملا لاییک و جوان بزرگ‌شده در شرایط هیپی‌بازی و ژیگول‌بازی آن زمان زندگیم را بگذارم بروم خودم را بچسبانم به امام خمینی به خاطر جذبه و کشش و آن حقیقتی که نهفته در این فیگور می دیدم .

نصف کتاب شامل دو گفتگو و نیم دیگرش عکسهای کاوه گلستان است.

پسر ابراهیم گلستان،عکاس تایم و بی‌بی‌سی و امام ...مردی که زندگیش دویدن بود . لحظه‌ای دیدن و انگشتی برای فشار دادن دکمه...هر چند آخرین بار با تمام وجودش دکمه را فشار داد . دکمه‌ی مین را در کردستان عراق...

کاوه گلستان، عکس ها و یک گفت و گو

مصاحبه از محسن مصحفی

به کوشش لیلی گلستان و حمید قزوینی

نشر دیگر

چاپ اول _هزار و سیصد و هشتاد و سه

صد و هفتاد و شش صفحه

 

نظرات (۳)

  • محمد حسین مرادی
  • سلام
    هم کتاب خیلی جذاب به نظر می رسد و هم گویا معرفی حق این جذابیت را ادا کرده است. به نظرم اگر می شد چندتا از عکس های کتاب را هم میگذاشتی خیلی عالی میشد.
  • أَنَا یَمَانِیٌّ
  • متن خیلی قشنگ بود
    کاش کتاب گیرم بیاد
    حتما می خونمش
    باید یک کتاب بی نظیر با زاویه ای متفاوت با سایر کارهای این چنینی باشه!!
    پاسخ:
    آره ولی سخت گیر میاد اگه گیرش نیاوردی یه سر به سایت کاوه بزن یه کتابی هم هست به نام بودن با دوربین کار حبیبه جعفریان راجع به کاوه است
    منو راهنمایی می کنین که این کتاب رو از کجا پیدا کنم ؟؟
    پاسخ:
    سلام 
    من واقعا شرمنده ام که نمی تونم راهنماییتون کنم...راستش من اینو از کتابخانه دانشگامون گیر آوردم اگه خیلی براتون اهمیت داره یه کتابی حبیبه جعفریان دباره ی کاوه نوشته انتشارات حرفه هنرمند اسمش هست بودن با دوربین ...خواهر کاوه خانم لیلی گلستان گالری دارن میتونین به گالریشون برید و یا کتابخانه های عمومی معتبر مثل پارک شهر و ...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی