من میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتلها، اما نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچکس نمیتواند
زندگیش همین بود ... بفهمد که الآن کجا "خبر"هایی است . آن خبری که سر تیغه ی مرگ و زندگی بود . دویدن . لحظه ای دیدن . انگشتی برای فشار دادن دکمه...چیک چیک
تمام تکاپوش برای نشان دادن بود . برای برهنه نشان دادن واقعیت صریح، رک ، لخت، تلخ.
تلخ بود. تلخی اش همیشه با خودش بود چه آن وقت که راه افتاده بود شهر نو و از عفونت آنجا عکس گرفته بود چه عکسهایش از انقلاب و چه جنگ ، اگر بعضی عکسهای انقلاب را استثنا کنیم ، همه فاجعه اند زیبا نیستند چرکند .
افتاده بود دنبال مرگ. آدم وقتی دچار هیجان میشود یک نوع فعل و انفعال شیمیایی در مغزش اتفاق می افتد. من به آن هیجان معتاد شده بودم و مدام میخواستم که آنجا باشم واین تبدیل به یک مکانیزم رفتاری من شده بود.گاهی اوقات احساس میکردم لاشخورم چون با هیلیکوپتر به هر جا که کشت و کشتار جریان داشت می رفتیم و عکس می گرفتم و جنازه ها را جمع میکردیم. دچار بحران روحی شده بودم . مدام فکر میکردم چرا او می افتد من نمی افتم . بعد از جنگ تا سالها خودم را پیدا نمیکردم . حتی در بیداری لحظه های جنگ در برابر چشمانم ظاهر میشد. در طول جنگ همیشه یک دستمال داشتم که همراهم بود و آن را در مواقع ضروری جلوی دهان و بینی ام می بستم . این دستمال در ذهن من بوی مرگ میدهد. بارها این دستمال را شسته ام به آن گلاب زده ام اما کماکان بوی مرگ میدهد. جنگ باعث شد که من دچار یک اضطراب دائمی در باره گذشت زمان شوم. هیچ چیز مرا نمیترساند، هیچ چیز حیرت زده ام نمیکد، حس زیادی ندارم، من نهایت آنرا دیده ام . می خواهم حرکت کنم و کاری انجام بدهم هر چه بیشتر، شاید به همین دلیل است که دیگر از هیچ چیز نمترسم و شاید به همین دلیل است که بین من و بقه آدمها یه فاصله ایجاد شده است، فاصله ایی که دیگر فکر نمیکنم بتوانم آنرا از میان بردارم .
چه میخواست بگوید ؟ مدام با هر عکسش به صورت عالم سیلی میزد که چرا هیچکس اینچا را نمیبیند.
کاوه گلستان تلختر هم میتوانست باشد اگر آن چند عکس را نگرفته بود.
چه عاملی باعث شد که من کاملا لاییک و جوان بزرگشده در شرایط هیپیبازی و ژیگولبازی آن زمان زندگیم را بگذارم بروم خودم را بچسبانم به امام خمینی به خاطر جذبه و کشش و آن حقیقتی که نهفته در این فیگور می دیدم .
نصف کتاب شامل دو گفتگو و نیم دیگرش عکسهای کاوه گلستان است.
پسر ابراهیم گلستان،عکاس تایم و بیبیسی و امام ...مردی که زندگیش دویدن بود . لحظهای دیدن و انگشتی برای فشار دادن دکمه...هر چند آخرین بار با تمام وجودش دکمه را فشار داد . دکمهی مین را در کردستان عراق...
کاوه گلستان، عکس ها و یک گفت و گو
مصاحبه از محسن مصحفی
به کوشش لیلی گلستان و حمید قزوینی
نشر دیگر
چاپ اول _هزار و سیصد و هشتاد و سه
صد و هفتاد و شش صفحه